حادثه ای که برایتان تعریف میکنم یکی از همان اتفاقاتیست که میگوییم "عیب نداره بعدا خاطره میشه". این حادثه شاید برای شما خیلی خنده دار باشد، ولی بنده از آن به عنوان حادثه چرنوبیل در زندگی ام یاد میکنم
این حادثه در سه روز (از شنبه تا دوشنبه ) اتفاق افتاد. و کاملا هم واقعیه ...متاسفانه. یکمی طولانی شده، اگه دوست داشتین بخونیدش حتما.
یکی از آخرین روزهای حضورم در دانشگاه بود. من در یکی از خیابان های کاشان قدم، میزدم، موزیک گوش میکردم و لذت میبردم که شماره ناشناسی با من تماس گرفت.
پشت گوشی خانمی بود که از من برای نقد فیلم در دانشگاه دعوت به عمل آورد.
طبق قاعده باید به دختر پاسخ منفی میدادم اما پس از اندکی مکث ، درخواست را قبول کردم.
قبول این درخواست به این خاطر بود که من دو سناریو را همان لحظه پیش خودم متصور شدم.
اما ماجرا دقیقا از همینجا شروع شد. یک آن به خودم آمدم و دیدم آن دختر نه اسم فیلمی را به من گفت نه مکانی که جلسه نقد فیلم در آن برگزار میشود.
درست فکر کردید من هم شکم به گزینه اول بیشتر شد و برای اینکه بفهمم چه کسی قصد دارد مرا سوژه کند به همان شماره زنگ زدم و گفتم : ببخشید شما نگفتین چه فیلمی؟
-دختر: بله ببخشید . فیلم دربند. (هرچه فکر کردم فیلم را ندیده بودم)
-من: چه تاریخی؟
-دختر: سه شنبه
-من: (الکی یه چیزی پروندم) من سه شنبه نیستم متأسفانه. فقط دوشنبه هستم.
-دختر: عه؟ چه بد... چون یه منتقد دیگه هم میخواد بیاد، اجازه بدید ببینیم اگه اون دوشنبه آزاد باشه ، برنامه رو میندازیم دوشنبه.
چند دقیقه گذشت ، من به ادامه موزیک گوش میکردم که همان دختر دوباره زنگ زد.
-دختر: آقای طهرانی من صحبت کردم اون یکی منتقد هم تشریف میارن.
-( با خودم فکر کردم یا اینا خیلی تو پیگیرن که منو سرکار بذارن، یا اگه یک درصد هم قضیه واقعی باشه، اون یکی منتقد دیگه چقدر داغونه که وقت خودشو با من تنظیم کرده.) از دختر پرسیدم : ببخشید اون یکی منتقدتون کیه؟
-دختر: آقای فهیم .
به طور بسیار اتفاقی ما شخصیت فرضی در بین بچه ها داشتیم که هر وقت میخواستیم کسی را سر کار بگذاریم میگفتیم باید به آقای فهیم مراجعه کنی. مثلا یکی از ما میپرسید آقا رییس بسیج دانشگاه کیه؟ ما میگفتیم آقای فهیم ... رییس دانشگاه کیه؟ آقای فهیم...
همان لحظه بود که فهمیدم قضیه سرکاری است، اما محض اطمینان از دختر پرسیدم : ببخشید کجا برگزار میشه؟
دختر: سالن اصلی دانشگاه علوم پزشکی
من بعد از شنیدن عبارت دانشگاه علوم پزشکی کمی شک به دلم راه پیدا کرد و هر چقدر خواستم خودم را متقاعد کنم که قضیه سرکاریست، دلم رضا نداد و در گوگل این عبارت را سرچ کردم:
"فهیم منتقد"
از من میشنوید هیچ وقت در گوگل سرچ نکنید "فهیم منتقد". آن هم وقتی که قرار است در کنارش فیلم نقد کنید، چون ممکن است دچار رعشه و غش آنی شوید.
با سرچ واژه فهیم منتقد و دیدن سه نتیجه اول سرجایم ایستادم.
"یارو ویکیپدیا داره؟"
به شما میگویم اگر در زندگی اشتباهی کردید یا از انجام کاری مطمئن نبودید تا دیر نشده معذرتخواهی کنید.
من اگر یک رفیق درست حسابی داشتم که سرم داد میزد که" وات دِ خاک آر یو دویینگ استیوپید؟" من شاید این کار را نمیکردم.
اما چون آن لحظه تنها بودم به جای شنیدن این جمله، جمله ای با صدای عادل فردوسی پور در ذهنم میپیچید که:
"شرافت سامورایی یعنی انجام کاری که بقیه از انجام اون عاجزن"
باز اگر یک دوست خوب آن لحظه در کنارم بود همان لحظه به من میگفت: " سامورایی بکش بیرون... زنگ بزن بگو نمیام"
اما من همان لحظه به یکی از دوستانم زنگ زدم که او هم کلیپ استیوی جی را دیده بود، قضیه را تعریف کردم و با یک جمله رو به رو شدم:
"شرافت سامورایی یعنی انجام کاری که بقیه از انجام اون عاجزن"
(زهرمار میخوردیم کاش جفتمون)
اما عماد ... عماد شخصیست با اعتماد به نفس بالا اما تو خالی، که یک مشکل کوچک دارد. آن هم اینکه به شما هم اعتماد به نفس کاذب میدهد.
در تعریف شخصیت عماد همین قدر بسنده میکنم که دوست عزیزمان یک بار در مجلس شعری که برای نیما یوشیج گرفته بودند وارد شد، سخنان خودش را با ؛ سهراب ادامه دهنده راه نیما بوده شروع کرد، سپس شعرهای شاملو را جای شعرهای سهراب سپهری جا زد (البته همان شعرهای شاملو را هم از آنچه ما میخواندیم نصفه یادش بود)، و با تشویق حضار از جمع خارج شد.
کاری به میزان اطلاعات عزیزانی که در مورد نیما یوشیج همایش برگزار کردند ندارم. اما یک نفر در آن جمع حتی شک نکرد که این شعرها که تو میخوانی اصلا وزن و قافیه که هیچ حتی معنی هم ندارد.
خلاصه که اشتباه دوم من این بود که به عماد زنگ زدم و گفتم :" داداش چهارتا سوال ازت دارم."
عماد : چیه داداش؟
من: عماد اولا به من بگو فرم چیه . بعد به من بگو محتوا چیه ... بعد به من بگو برنامه هفت چیه. بعد هم به من بگو فراستی کیه؟
عماد : منم نمیدونم داداش مگه چی شده ؟
تمام آنچه اتفاق افتاده بود را برای عماد توضیح دادم و او آن جمله معروف سامورایی را برایم گفت.
قرار شد یکشنبه همدیگر را ببینیم ، فیلم را مورد نقد و بررسی قرار بدیم و با شور و مشورت جمعی از دوستان فیلم بین دانشگاه پوز تمام منتقدان جهان را به خاک بمالیم.
هر چه به عماد زنگ زدم گوشی را جواب نداد و من به ناچار در تنها روزی که وقت داشتم فیلم را ببینم ، تمام همت خود را گذاشتم تا فیلم دربند را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار دهم و فیتیله کارگردان و نویسنده و فیلم بردار و تدوینگرش را همانجا بپیچانم.
انصافا هم یک روز زمان گذاشتم و از تمامی آنچه بلد بودم استفاده کردم و نتیجه تحقیقاتم را در یک برگه کاغذ A4 نوشتم.
عصر آن روز به شهر رفتم تا هوایی به کله ام بخورد اما با بنری در خیابان اصلی شهر رو به رو شدم، روی بنر نوشته بود: " نقد فیلم دربند دوشنبه ، با حضور جناب استاد فهیم و منتقد جوان سینمای ایران علیرضا طهرانی."
به شما میگویم : هیچگاه اسم خودتان را روی یک بنر بزرگ ، در خیابان اصلی شهر، کنار یکی از معروفترین منتقدین ایران ندیدید که بفهمید استرس یعنی چه. اما من استرس نگرفته بودم. داشتم میمردم.
(کاش زهرمار رو تو همون مرحله اول میخوردم یا حداقل دستم میشکست به عماد زنگ نمیزدم.)
"منتظریم کی شب حمله فرا میرسد . امر ز فرماندهی کل قوا میرسد" . در کل روز فقط این بیت در ذهنم زمزمه میشد. و گهگاهی هم فردوسی پور میامد و یک جمله درمورد سامورایی میگفت و میرفت.
من از لحاظ روحی و روانی کلی با خودم کلنجار رفته بودم که آنجا میروم، از روی کاغذم نقد میکنم و اگر هم خراب شد هیچ اشگال ندارد، چون کسی مرا نمیشناسد. در ضمن از آن جمع کسی هم قرار نیست مرا دوباره ببیند. پس هر چه بادا باد.
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه عماد به من زنگ زد....
اگر فکر میکنید ما همینطور به آن جلسه نقد فیلم رفتیم و سالم برگشتیم متأسفانه باید بگویم که سخت در اشتباهید. چنان سخت که بنده این حادثه را بعد از حادثه چرنوبیل مخرب ترین حادثه در بشریت میدانم.
قضیه رفتن ما به دانشگاه علوم پزشکی خودش یه داستان جداست و ترجیح میدم توی پست جداگونه در موردش توضیح بده که کمی از میزان فاجعه ای که رقم خورد رو براتون تعریف کنم.
لینک کلیپ استیون جرارد با صدای عادل فردوسی پور رو پیدا نکردم. این یه کلیپ دیگه ست برای خدافظیش. اگه پیداش کردم تو همون پست بعدی میذارم. ولی فعلا بدونید ساموراییها خیلی بی شرفن.