چند وقت پیش داستان کوتاهی نوشته بودم در مورد مردی که سالهاست یکه و تنها در کویر زندگی میکند، برای اینکه ببینم دیگران هم اندازه من با داستان حال میکنند داستان را به چند نفر از دوستانم دادم که بخوانند. پاسخی یکی از دوستان سخت مرا به فکر فرو برد.
او گفته بود "داستان عالی بود ولی چرا با اینکه کل داستانت راجع به عشق به یه دختره ، هیچ توصیفی از اون دختر نکرده بودی؟"
همین شد که من به مجبور شدم به گذشته سفر کنم و ببینم مشکل ریشه در کجای زندگی من دارد و چرا اصلا من به فکر این نیفتادم که دختر را هم توصیف کنم؟
ماجرا برمیگردد به قبول شدن من در دانشگاه. روال معمول زندگی بیشتر ما ایرانی ها این است که اولین مواجهه ما با جنس مخالف به صورت خیلی مستقیم در دانشگاه صورت می پذیرد.
من ورودی 90 دانشگاه کاشان در رشته مهندسی معدن هستم، گویا آن سال وزارت علوم تصمیم گرفته بود تفکیک جنسیتی را از یک رشته و یک دانشگاه شروع کند و دقیقا هم رشته من و دانشگاه من مورد آزمایش قرار گرفته بود.
ورودی ما 17 نفر پسر محض داشت. یعنی دختر نداشتیم که چه عرض کنم با توجه به اینکه از این 17 نفر تعدادی از روستا آمده بودند، تعدادی اصلا تهران را ندیده بودند و کل بچه ها هم سنشان از من بالاتر بود، بنده با صورت بیبی فیس و آب تهران خورده بین آنها دختر محسوب میشدم.
یکی دو سال از دانشگاه گذشته بود که به علت علاقه ام به سینما و تئاتر تصمیم گرفتم در کانونهای فرهنگی فعالیت کنم. خلاصه بگویم در طول دوران فعالیتم در کانون رسانه همیشه 5 نفر پسر به عنوان اعضای کانون، برنامه ها را اداره میکردیم، و حتی اعضای عادی هم همه پسر بودند. (بعد ها شنیدم دقیقا سالی که من از دانشگاه رفتم 5 نفر دختر اعضای اصلی کانون شدند.)
در هفت سال تحصیل من در دوره کارشناسی و ارشد ، کارم به جایی رسیده بود که دیگر ذهنیتی از نیمه دیگر جامعه نداشتم ، در تمامی متنها و نوشته هایم بدون اینکه خودم بدانم هیچ اثری از جنس مخالف پیدا نمی شد.
در تمامی فیلم ها و مستندهایی که ساخته بودم هیچوقت یک دختر جلوی دوربین من نرفته بود. حتی یک بار نمایشنامه ای نوشتم که 8 شخصیت پسر و یک شخصیت دختر داشت. شخصیت دختر فقط 3 دقیقه در اجرا حضور داشت و دیالوگی هم نداشت. ناگفته نماند که همان یک دختر هم تا یک هفته قبل از اجرا حتی یک متقاضی برای ایفای نقش نداشت، تا اینکه یکی از بچه ها گفت "من به زنم میگم بیاد نقش رو بازی کنه."
یعنی اگر دیفالت ذهنی شما این است که در پشت صحنه های تئاتر، ملت در فساد غوطه میزنند یا فکر میکنید پسر و دختر در هم میلولند، باید بگویم که در پشت صحنه تئاتر من، پسر و پسر با هم قاطی بودند.
اما من به شما میگویم در همیشه روی یک پاشنه نمیگردد.
اگر در دانشگاه به صورت خیلی عجیب هیچگاه با جنس مخالف برخورد نداشتم ، اما عوضش سر کار نتنها با جنس مخالف برخورد نداشتم بلکه با جنس موافق نیز برخورد نداشتم.
اولین جایی که استخدام شدم، کارمندان قبلی اش را تعدیل کرده بود، کاربریِ شرکت عوض شده بود و دنبال کسی میگشتند که همه کار از دستش بر بیاید. بنده شش ماه بدون اینکه همکار و یا حتی مدیری کنارم باشد، یکه و تنها شرکت را اداره میکردم.
اما به شما گفتم در روی یک پاشنه نمیچرخد. کم کم کارمندان دیگر هم اضافه شدند تا من دوباره چشمه ای از تمدن و حیات را در اطراف خودم احساس کنم. اما درِ ما همچنان روی پاشنه پسرها میچرخید.
زن مدیر شرکت ما قبل از ازدواج با او شرط کرده بود که "استخدام دختر ، چی ؟ نداریم."
مدیر شرکت ما هم با آن سن و سال همچنان به قول زمان جوانی اش عمل میکند و همیشه پسرها را استخدام میکند.
شغل بعدی من نویسندگی در رادیو بود، که آن هم در هر برنامه ای هستم بحمدلله یا دورکاری میکنم یا همگی پسر هستیم.
خلاصه که هر جای زندگی ام را شکافتم جز جنس نر نیافتم. (اینم نثر مسجع به سبک خواجه عبدالله انصاری)
حتی باید بگویم اگر شما هم مثل دوستان من مینالید که هر روز شما را در یک گروه خانوادگی یا گروه دوستانه عضو میکنند که اصولا تشکیل شده از تعدادی دختر و پسر، باید بگویم من هر روز در یک گروه با حداقل 40 عضو پسر و هیچ عضو دختر عضو میشوم.
همین باعث شده که بنده هیچ دیدگاه و نقطه نظری در مورد جنس مخالف خودم نداشته باشم و از توصیفشان در داستانهایم عاجز باشم.
یادم می آید یکی از بچه های شمالی روزهای اولمان در دانشگاه کاشان یک بار به من گفت این کوه های کاشان یه جورین! شبیه کوه نیستن!!!
من هم به او گفتم، عزیزم کوه های اطراف شما یه جورین . اونجا کوه هاش از درخت پوشیده شده. تو همیشه کوه غیر عادی دیدی. اینجا کوه هاش عادیه.
حالا من هم میترسم چند وقت دیگر که در خیابان راه میروم با دیدن جنس مخالف نگاهی شگفت انگیزانه ای بیاندازم و بگویم ، این پسرا چرا یه جورین؟ چرا یه چیزی انداختن سرشون؟
و یک نفر پشتم بزند و بگوید "داداش اینا عادین. تو عادی نیستی."
از شوخی گذشته این داستان به جز جاهایی که برای طنز قضیه پیازداغشو زیاد کرده بودم، واقعی بود. من که با این قضیه مشکل چندانی ندارم . فقط یه ایراد کوچیک داره و اونم زمانیه که مامانم میگه از دور و اطرافت یه نفر رو برای ازدواج انتخاب کن. منم چون همه دور و اطرافم پسرن ، هر پسری رو به مامانم معرفی میکنم برای ازدواج، نمیدونم چرا یکم اخماش تو هم میره . ????