مداد آبی
مداد آبی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

از طرف الیزابت

«اینجا هوا خیلی سرد است ، با اینکه هنوز اوایل پاییز است اما پیاده رو ها پر از برگ های زرد و نارنجی شد و زیر پا صدای قرچ قرچ قشنگی می دهد . اگر اینجا بودی حتما می گفتی هیچی جای بهار رو نمیگیره ولی خب من همیشه پاییز را بیشتر دوست داشتم ....»

نامه را تا میکند و داخل پاکت می گذارد ، قطرات باران پنجره را پوشانده است ؛ باید با خودش چتر ببرد اما باز هم کله شق درونش اورا بدون چتر بیرون می فرستد . مو های لخت و قهوه ای رنگش زیر باران پاییزی خیس می شود ، اداره پست بعد از پارک است . دکه روزنامه فروشی داخل پارک تنها جایی است که می تواند تا کم شد باران زیرش پناه ببرد . پیرمرد روزنامه فروش می خواهد چترش را به او قرض بدهد اما رد می کند ، جز یکبار در هفته از خانه بیرون نمی آید بهتر است چیزی از کسی قرض نگیرد . از جیبش خودکاری بیرون می آورد و پشت نامه آدرس فرستنده را می نویسد اما محل گیرنده را خالی می گذارد ، به کجا به کجا نامه هایش را پست می کند ،؟ شهر ، روستا ؟ چیزی نمی داند فقط به عشق هر لبخندش هر هفته برایش نامه می نویسد با اینکه می داند او هرگز هیچ کدام آنها را نمی خواند .

چیزی حدود ده دقیقه دیگر بارش باران کمتر می شود دخترک لیوان چایش را تمام می کند و پول آن را می پردازد ، پارک به شکل غریبی خالی است اگر اینجا بود به طرف تاب می دوید بی توجه به سنش مثل کودکی 5 ساله بالا و پایین می رفت اما حالا بدون او کسی هست که بخواهد تاب بازی کند ؟

اداره پست با سقف آبی رنگش درمیان مغازه ها و ساختمان های کنار جاده به خوبی قابل تشخیص است . دخترک نامه را درون صندوق پست می اندازد با اینکه می داند هیچ وقت جواب آن نامه را نمی گیرد . آبدارچی مردی میانسال و کم حوصله ای بود ، رو به او کرد و گفت :(( من نمی فهمم چرا وقتی جوابت رو نمی ده بازم بهش نامه می نویسی .... )) اما او نایستاد تا به ادامه حرف هایش گوش بدهد به هر حال اولین کسی نبود که درباره نامه نوشتن های پی در پی اش اینطور حرف می زد ، ولی خب اگر قرار بود به خاطر نظر مردم زندگی کند اصلا اینجا نبود ........

یک هفته می گذرد و باز هم نامه اش برگردانده می شود ، دیگر جعبه نامه های بی پاسخش جایی برای نامه ای دیگر ندارد . قهوه اش را روی میز می گذارد و فکر می کند ، بازهم باید برایش نامه بنویسد ؟ نه دیگ وقتش رسیده که برود و گمگشته اش را پیدا کند .

صدای قطار در گوش هایش می پیچد ، ایستگاه بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد شلوغ است . دسته چمدانش را در دست میگیرد و وارد قطار میشود . بعد از مدتی گشتن به دنبال کوپه خالی سر انجام در انتهای راه روی جای مورد نظرش را پیدا می کند . کنار پنجره می نشیند و اجازه می دهد نسیم ملایم پاییزی صورتش را نوازش کند . سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد و چشمانش آرام آرام بسته می شود .

صدای سوت قطار او را به خود می آورد قطار آرام آرام شروع به حرکت می کند و چیزی جز چند سایه غریب از مناظر اطراف باقی نمی گذارد . انگار دوباره به دو سال پیش برگشته است با این تفاوت که آن شب زیر نور ماه از پشت شیشه ای از اشک هایش تمام این مناظر را از سر گذرانده بود .

سر انجام قطار در همان شهر کوچک و آشنا می ایستد ، زادگاهش ، محل تولد خاطره هایش و محل از دست دادن او ...... بدون لحظه ای فکر کردن از قطار خارج می شود انگار که بدنش در کنترل قلبش باشد .

قبرستان خالی است البته اگر روح های خسته زیر خاک را به حساب نیاوریم . ماریا همینجاست ، زیر کپه های عظیم خاک چشم انتظار در آغوش گرفتن او ... خودش را روی قبر خاکی و سرد می اندازد ، در و دل هایش تمامی ندارد نمی توان جز زمزمه های آرام و نا مفهوم چیزی از آن شنید فقط اشک است اسم ماریا که بی وقفه بر لبانش جاری می شود زمان می گذرد اما انگار برای دخترک تاریخ در همان نقطه متوقف می شود همانجا در کنار خواهرش ......

قطار بی مقدمه حرکت می کند ، سرعت می گیرد روی مسیر آهنی اش حرکت می کند . چشمانش را می بند و برگه های سرشار از آه ، اندوه و عشق را لمس می کند وقت اش رسیده است . پنجره را باز می کند باد موهایش را به هم میریزد . کیسه نامه ها را در دست می گیرد . قطار از روی پل میگزرد ، آبی آب او را به سوی خود فرا می خواند و در یک آن آسمان پر از پاکت ها نامه می شود پاکت هایی که مثل قطره های باران فرو میریزند و در پایان در آغوش سرد و خیس رودخانه پناه میگیرند و تنها یک لحظه می توان نام فرستنده و گیرنده آن را خواند

برای ماریا / از طرف الیزابت ..........

نامهبارانقطارماریا
و جادو هنگامی آغاز شد که کسی برای اولین بار نوشت (:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید