ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

آذر




آذر، نامش بود و در یک روز مانده به پایانِ پاییز به دنیا آمده بود. یک احساسیِ تمام عیار که زمستان را بیشتر از هر فصلی دوست داشت؛ حتی بیشتر از هرچیزی؛ حتی عشق؛ حتی رُزِ آبی!
موها بور، چشم‌ها بادامی، ابروها کمانی، دماغِ ایرانی، پوستی گندمی با گونه‌های سوخته از هوس‌بازیِ آفتاب که لب‌های کشیده و بی‌جانش حجت را بر پوشاندنِ احساسِ درونش تمام کرده بود. قد و بالای بلند و اندامِ تَرکه‌ایش، انگشتان او را به بامِ آرزوهای غیرممکنِ هر آدمی نزدیک کرده بود.
بوی کاهگلِ خیس-خورده، بیشتر از شعرهای نیما، احساسات او را تحریک می‌کرد. از رفقای جان-درجانِ اشعه‌های خورشیدِ اولِ صبح بود. دستِ نسیمِ ساعتِ پنج بعد از نیمه‌شب، بهترین شانه برای نوازش موهای پریشانش و انرژیِ نهفته در آبِ یخِ چاه، پُلی بود بین او در این دنیا و دنیایی که تنها خودش می‌توانست ببیند.
از دارِ دنیا، یک چهاردیواری داشت والدینش قبل از سفر به آخرت، برایش به یادگار گذارده بودند که آن هم سقفش چکه می‌کرد. یک مغرور بود که هیچ رقمه حاضر نبود تنهایی را اقرار کند. روز را تنهایی ملاقات می‌کرد و شب‌ها را با شب، تنهایی به بستر می‌رفت. خودش، تنها شاهدِ گذرانِ عمرش بود و با آینه، تنهایی به صحبت می‌نشست و گل‌های حُسن یوسف و شمعدانی را خودش یک-تَنه آب می‌داد و خودش خانه و حیاطِ خاکی را جارو می‌زد. از وقتی شاهدِ اولین عادت ماهیانه‌اش شد، به خاطر ندارد که کمکِ کسی را قبول کرده باشد. خودش بیل را پشتش می‌انداخت و چکمه به پا می‌کرد با توشه‌ای از نانِ خانگی و چکیده، به ملاقات آب و گِل می‌رفت و بذر در زمین می‌پاشید و همه باور داشتند که زمین نیز از تنهاییِ او سواستفاده کرده و عمداً به او بیشتر از باقی کشاورزانِ کهنه-کار محصول می‌دهد؛ می‌گفتند زمین، خاطر خواه اوست و نطفه‌ی خود را در وجود او کاشته است. جالب اینجا بود هرروز که چکمه‌ به پا می‌کرد و از خانه به مقصد مزرعه، بیرون می‌رفت، به هرچیزی فکر می‌کرد جز محصول؛ او می‌رفت تا آسمان را ببیند. می‌رفت تا خانه را با خودش تنها بگذارد و اجازه دهد تا با سکوت، به صحبت بنشینند. می‌رفت تا زمین را زیر قدم‌هایش احساس کند؛ تا صدای کلاغ‌هایی که به بهانه‌ی گندم، به دیدار او می‌آیند را بشنود.
از شناسنامه، بیست و شش سال طلبکار بود و بااین‌حال، قدری جاافتاده‌تر به نظر می‌رسید: مثلا سی و سه سال. از اَقلامِ لوازم آرایشِ هم‌سن‌وسال‌هایش به جز یک سرمه‌دانِ مِسی که آن‌هم یادگاری مادربزرگش بود، سراغ چیز بیشتری نرفته بود. نیازی به این کار نمی‌دید؛ طبیعت، خود به اندازه‌ی کافی برایش وقت گذاشته بود و او وقتِ خود را مهم‌تر از آن می‌دید که صرف یک همچین کارهای بی‌ارزشی کند.
آذر بود و یک کوهِ پر از برف؛ زیبا بود و احساساتِ هر بیننده‌ای را تحریک می‌کرد؛ او را به تکاپوی گشتنِ چیزی در خودش وامی‌داشت اما خود در جستجوی چیز دیگری بود. از سرمای آن بالاها، برای خالی کردن خودش از هرچه زمین و زمینیان را تحت تاثیر قرار داده بود، استفاده می‌کرد و از همان آن بالاها به این پایین‌ها لبخند می‌زد اما هیچکس خنده‌ی او را ندیده بود. همه فکر می‌کردند او یک فضایی‌ست که راهش را گم کرده و اشتباهی در زمین ساکن شده؛ با هیچکس نمی‌جوشید؛ هیچکس را برای شام به خانه‌اش دعوت نمی‌کرد؛ با هیچکس، سیزده را به در نکرده بود؛ هیچکدام از دخترهای روستا، او اندام لخت او را در حمام ندیده بودند و بااین‌همه، بوی طراوت و تازگی، هر عابری که از مقابلش می‌گذشت را از خود بیخود می‌کرد. با اینکه تقدیر به او سخت گرفته بود اما خوشحالی، بیشتر از هرچیزِ دیگری از چشمانش خوانده می‌شد. او خود را مسافری می‌دانست که قرار است این مسیر را به تنهایی طی کند و به همسفر احتیاج ندارد؛ این را با قلبِ خود باور کرده بود و قلبش پشتش را خالی نکرد. هیچکس نمی‌توانست باور کند که یک آدم می‌تواند کسی را دوست نداشته باشد؛ مگر سنگ باشد که نبود. او محبتِ خود را از هیچکس دریغ نمی‌کرد: کودک‌های انگشت-به-دماغ، از مشتری‌های پَروپاقُرصِ نخودچی‌های سوغاتیِ مشهدِ او بودند؛ اصلا او آن‌ها را تنها به نیت ایشان می‌خرید. سگ‌هایی که اطرافِ آلونکِ او پَرسه می‌زدند، مجموع‌شان از آبادی‌های اطراف نیز بیشتر بود زیرا همیشه برای شخصِ خودِ آن‌ها آشپزی می‌کرد. ساقه‌های گل‌ها، به بندهای انگشتان او خو گرفته بودند... این‌گونه با زمین ارتباط برقرار می‌کرد و تمایلی برای امتحانِ تجربه‌ای تازه را نداشت؛ او با همین کارهای به ظاهر ساده، حالش خوب بود و بیشتر از این هم نیازی به کارهای تزیینی که اکثر دهاتی‌ها مشغول به آن بودند، نداشت؛ همین‌ها را نیز برای اَدایِ دِین انجام می‌داد.
سبک بود و زمانی که بر زمین قدم می‌گذاشت، انگار که نمی‌گذاشت؛ انگار که نبود. انگار که زمین، مکانی بود برای وقت‌گذرانی‌های بی‌اهمیتی که تنها باید از آن لذت برد و بیشتر از آن، خیانت به خود است؛ آن خودِ درونی که این روزهای آخرِ مهمانی‌اش، عجیب او را در کنار خود احساس می‌کرد؛ همان صبحِ زودی که هوسِ آبِ چشمه را کرده بود: چشمه‌ی بالای کوهِ سنگی. رفت و دیگر برنگشت تا به گلدان‌هایی که موقعِ آب دادن‌شان فرا رسیده بود، آب بدهد. جسمش را چوپانِ پیرِ دِه بازگرداند و اسباب و وسایلش را که چند گوسفند و یک گاوِ شیری-رنگ و تعدادی مرغ و خروس بعلاوه‌ی گلدان‌های سفالی و پوستِ گوسفندی که چکیده را تازه در آن حاضر کرده بود و یکسری مایحتاجِ یک آدمِ روستاییِ تنها بود را گذاشت که آدم‌ها از آنها استفاده کنند تا بیهوده هدر نروند. آن روزِ آخر، آفتاب را ندید؛ درواقع رفت تا ترتیبِ یک ملاقاتِ خصوصی‌تر را بدهد. نسیم، به بال‌های او جان داد و با خود برد تا یک در آن بالاها، یک زندگیِ جدید را تجربه کند. وقتی می‌رفت، آبِ کوزه‌اش را وقفِ سنگِ مزارش کرد که همین‌طور نیز شد.حجمِ حضورش آن‌قدر جاگیر بود که در غیابش، یک خلأِ واضح، احساس می‌شد. سال‌ها بعد از سفرش، هرکس که اتفاقی مسیرش به بالای کوه می‌افتاد، کاری جز سکوت از دستش برنمی‌آمد. آخرین شخصی که قدم در آن ایستگاهِ عجیب گذاشت، بعد از بازگشت، نویسنده شد.

داستاننویسندگی خلاقنویسندگیادبیاتآذر
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید