امشب هم...
توی کلنجارِ بین نوشتن و ننوشتن و شاید یوتوب و اینستاگَردی، با معدهای که میسوخت، محکم به نوشتن رای دادم: « موتورشان را بعد از دیدنِ بِرِزِنتی که بر روی بارهای نیسان کشیده بودند، دیدم و به دنبال خودشان، چند قدم آنورتر، دیدم که زیلو پهن کرده و دوتایی، زیر یک پتوی مسافرتی چُرت میزنند. مشخص است خوابشان « گرگیست! » اگر یک سیبزمینی از آن باری که نمیدانم چیست و آن زیر پنهان شده، کم شود، احتمالا باید کیلویی چند هزار تومان، روی قیمت بکِشند. حال سوای از اینکه این کار از انصاف به دور هست یا نه و یا جنسها روی دستشان باد میکند یا نه و یا... به استرساش نمیارزد! چه کاریست، نوبتی کشیک میدهند و روزشان را به گوه نمیکشند! احتمالا اکنون هم من را نامحسوس زیر نظر دارند. بهتر است نگاهم را جای دیگری بِدوزم! »