گفت: « میشه هوا ابری باشه ولی انعکاسِ ماه رو توی جوی آب دید؟ »
فکرنَکرده، جواب دادم: « آره که میشه! » این را که گفتم، خندهام گرفت. ژستِ فیلسوفها را به خود گرفته بودم و نمیدانستم با چه کلمهای، توجیهی که قطعا از من میخواهد را ارائه بدهم.
سکوت کرد و با نوک کفشش، آتوآشغالهایی که جلوی پایش میرسید را بیهدف شوت میکرد. سکوت° نشانهی سوال بود؛ چراکه خیلی کِشدار شده بود!
بدون اینکه به کلمهی دوم و سوم و حتی لحنی که بتواند آنها را تاثیرگذار کند، فکر کنم، بداهه شروع کردم: « خیلی وقتا میشه دو ساعت بعد از ساعتِ خوابت، گوشِ شنوای یکی میشی که از صبح تا قبل از شروع اون دو ساعت، بدون اینکه تو رو انتخاب کرده باشه، دنبالت میگشته... »
هنوز دنبال چیزی برای توسَری زدن میگشت؛ منتها اینبار جهتدار: چیزهایی انتخابشده!
ادامه دادم: « تو بشی بهونهی آخرین سیگارش! »
نفسهایش بیصدا شد. در تاریکی، نگاهش را برروی لبهایم احساس کردم؛ دنبال کلمهی جدیدی بود که قرار بود از دهانم سُر بخورد، بیفتد بیرون!
نمیدانستم جملهی آخرم است اما ظاهر همینطور بود: « تو از زمانِت، به اون میبخشی و یه خوابِ راحت، براش میخری! شبیه به لالایی مادرش؛ حالا که تو سیبیل داری و سکوت کردی... » کلماتِ آخر، با جانکندن، خود را به سهنقطه رساندند... یک کاج، سه، چهار سنگفرش جلوتر، انتظارم را میکشید. پوکهی سیگارش را لگد و به سمت جوی خالی از آب، قِل داد.