ترانهی مورد علاقهی من را اگر میخواهی بشنوی، نوشتههایم را بخوان. صدای زندگیِ من، کلماتم هستند. ملودی زندگی من، آن حسی است که از جایی ناشناخته که گاهی یک ترانه است، وارد وجودم میشود و تحریکم میکند تا دست به قلم شوم. کلماتم، تکههای تصویری هستند که کنار یکدیگر چیده میشوند و اوضاع درونم را به نمایش میگذارند.
وقتی نوشتهام را میخوانی، داری مستقیماً با آن خودی حرف میزنی که دیدنی نیست. آدمهای عادی او را نمیبینند؛ آن چهره، خود را به کسانی نشان میدهد که با او هممسیر هستند؛ آدمهایی که اهل خواندن هستند!
منی که در نوشتههایم زندگی میکند، آنیست که میخواهم باشم؛ کسی که باید باشد! تصویری که در آینه میبینم، برای خودم نیز غریبه است. او در آنجا سفرها میکند. رویاها میسازد. گریهها میکند و قهقههها میزند. دلش تنگ میشود. عاشق میشود و عشقبازیها میکند. چالشها را تجربه میکند و جان سالم به در میبرد و گاهی نیز گیر میافتد اما اهمیتی ندارد زیرا باز با ایدهای دیگر از نو جان میگیرد و قدم به صحنه میگذارد.
آن من، همیشه زنده است. همیشه به حرکت معتقد است. تنها فعلی که میشناسد « شدن » است و برای اثبات آن، از هر راهی گریز میزند تا به جواب برسد.
آن من، خلاف این منِ آینهای، با کسی تعارف ندارد و هرچه بخواهد را بر زبان میآورد. همیشه درحال تعامل با دنیاهایی بینهایت متفاوت است و تجربههایش را با من به اشتراک میگذارد و راه و چاه را نشانم میدهد. وقتی در کُنجِ رینگ گیرافتادهام، دستش را به سمتم دراز کرده و با لبخندی به پهنای صورت، سخاوتمندانه راهحل را نشانم میدهد.
آن من، همیشه چند قدم از من جلوتر است و برخلاف من که با چند قدم پیشروی، نیاز به استراحت دارم، همیشه تازهنفس است زیرا مسیر حرکت او، زمین نیست و جاذبه تاثیری در کارش ندارد. « دِژاوو » همان تجربههاییست که او جلوتر از من، از آنها رد شده و من با تاخیر، خوابشان را میبینم.
او صاحب قدرت است. راهنمای من است. واسطهی من با دنیاهاییست که چشمِ زمینیام نمیبیند. نمونهای واضح از یک ایدهآل. او کمال است. ترس، تنبلی، حسادت، قضاوت و... هیچکدام در او جایی ندارد زیرا اینها ابزارهای افکارند و او تماماً احساس است. او همانیست که بعد از موفقیت برایم کَف میزند. او همان دعای خیر مادر است. او پرنده است. پروانهای آبیست که هرروز صبح، قبل از خورشید، روی ماهِ گلها را میبوسد. او نارنجیِ غروبست که دریا را نقاشی میکند. ستارهی قطبیست که راه را به گمشدگان نشان میدهد. او خورشید است که نمیتواند نَبَخشد! او « کلمه » است!