اکنون، دقیقاً همین الان، دلم یک چُرتِ ریز میطلبد. با اینکه اصلاً اهلِ چرتهای عصرگاهی نیستم. دلم یک سوزشِ چشم میخواهد. کف دستانم را، انگشتانِ اشاره و کناریاش را بهم حمایل کنم و یکی یکی یا با هم، چشمانم را بمالم. چشمانم نیز نَخارند ها؛ همینطوری، از روی یک سرخوشیِ مزمن که از یک انگشت به آن یکی و از چشمی به چشمِ دیگر سرایت کند.
یک چُرتِ کوتاهمدت. البته گمانم چُرت، همان خوابیست که کوتاه است و باز هم به گمانم به همین دلیل است که این عنوانِ غیر رسمی، _ قدری هم خندهدار _ این شکل از خواب را به خود اختصاص داده است. چُرت، یک جوریست دیگر، نیست؟
از قدیم، نامِ خواب که میآمد، همه، شب را به خاطر میآوردند. ساعتها سکوت و تاریکی و ماه و ستاره و یک از خود بیخود شدن و روز و بیداری. اصلا همه روز را به بیداری میشناختند.
با تمام این آگاهیها، دلم یک چُرتِ عصرگاهی میخواهد؛ پاییز هم باشد که دیگر هیچ.
اکنون که بر روی یک نیمکت در یک قهوه فروشی، لَم دادهام، دلم یک چُرت میخواهد. هنوز قهوهام را سفارش ندادهام. شما که غریبه نیستید، دارم خودم را به خواب میزنم ولی نمیشود که نمیشود! عطرِ قهوهی درحال عصارهگیری و همچنین قهوهای که برای یک مشتری درحال آسیاب شدن است، این اجازه را بهم نمیدهد. اصلا مگر کسی در قهوه فروشی خوابش میبرد؛ همه برای بیدار شدن، دستگیرهی درب را به داخل هُل میدهند! قهوهفروشی، بوی بیداری میدهد و من هرچه تلاش کردم، نتوانستم حتی برای چند دقیقه، از پسِ نقشِ خودم خوب بر بیایم. گویا در آن بین، هیچکس همچین قصدی نداشت، جز احساسم که به هیچ وجه حاضر نبود شکست را قبول کند و دست به کارِ نوشتن شد. نتیجهی این تلاشهای سخت و صادقانه، مجموعهای منظم از کلمات بودند که دست در دست هم، در این تلاش بودند تا احساسِ خوبِ خواب را در ذهنِ خواننده، زنده کنند.