ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccamیه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

برداشتِ امروزِ من از این عکس



باز هیچ. باز هیچ. باز هیچ.

درها چهارتاق باز؛ قبل از آن، پنجره‌ها. درهای چوبی با قابِ مستطیلی‌شکلِ شیشه‌ای که شکسته شده بود. انگار که باد از پنجره‌ها وحشیانه آمده بود داخل و چرخیده بود و چرخیده بود و درها را بهم کوبیده بود و... شیشه‌ی پنجره‌ها را هم همینطور خوردِ خاکشیر کرده بود. ردپای او را می‌شد از روی نَرمه‌شیشه‌ها دید که پریشان به این طرف و آن‌طرف می‌دوید. انگار تنها مهمانِ آن راهروی پر از در و پنجره باشد.

سایه‌ی هیچ آدمی دیده نمی‌شد. شاید باعث ناراحتی باشد اما گویا آنجا را برای هیچ آدمی نَساخته باشند؛ آنجا را برای باد ساخته بودند. البته باز هم مهمان بود: باران و رعد و برق. خوب که دقیق می‌شوم، آثار انگشتان لطیف باران را هم می‌بینم. از آنهایی که در متن‌ها یا فیلم‌های دِرام، پشت پنجره می‌ایستند و درحالی که دست زیر چانه، به ابرهای کبود خیره می‌شوند و انتظارِ قطره‌های باران را می‌کشند. او هم از راه می‌رسد و انتظارش را پاسخ می‌دهد و درحین نوازش موهای پریشانش، بوسه‌ای هم به سیگاری که لای انگشتانش آرام دارد دود می‌کند، می‌زند و از او رد می‌شود و می‌رود سراغ در و دیوار. در آن تصاویر که می‌گویم، همیشه صدای ملایم یک موسیقیِ غمگین هم شنیده می‌شود که شخص اول داستان را به این ماندن، تحریک می‌کند. انگار درست‌ترین کاری باشد که او می‌تواند بکند. به چهره‌اش که نگاه کنی، این رضایت را می‌توانی ببینی.

باز هم که نگاه کردم، چند عدد برگ خشک هم دیدم. گویا پاییز بود. اصلا انگار صاحبخانه‌ی اصلی، پاییز بود و باد و باران، همگی وسیله‌ی بازیِ او بودند. پاییز بود که آدم‌ها را از آن ساختمانی که ظاهرش شبیه به خانه‌ی آنها بود، بیرون کرده و اتاق‌های آن را برای مهمانان خود رزرو کرده بود. آری پاییز است. سرما را می‌شود در وجب به وجبِ آنجا احساس کرد. غم را نیز. پاییز است که قاب‌عکس‌هایی که نشانه‌ای از حضور آدم‌ها بوده را از دیوار برداشته و به سلیقه‌ی خود، طرحی بر دیوارهای آنجا زده است که به دل هیچکس جز خودِ او نمی‌نشیند. گمانم اگر می‌شد زمان را به سرعتی زیاد جلو برد، دیوارها، سقف، همه‌ی آن بنای آجری، فرومی‌ریخت و چیزی جز یک زمینِ صاف و خاکی نمی‌ماند و درخت و علف‌های هرز، جای آن را می‌گرفتند. طبیعت است دیگر. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، شبیه به باقی موجودات زنده و درنهایت چیزی که باقی می‌ماند، یک زمین صاف و خاکی باقی می‌ماند و کسی خبر ندارد قبل‌ترها در آنجا چه خبر بوده است. الان که دقیق‌تر نگاه می‌کنم، دیگر خانه را با درها و پنجره‌های شکسته و پر از خورده‌شیشه نمی‌بینم و دلم از دیدن این صحنه نمی‌گیرد؛ آن‌طور که با اولین نگاه گرفت؛ یک مزرعه پر از گل‌های زیبا می‌بینم. برکه‌‌ای می‌بینم لک‌لک‌ها در آن درحال نوشیدن آب هستند. درختانی با شاخه‌هایی درهم تنیده می‌بینم. پروانه‌ها را می‌بینم که دارند برای خودشان می‌چرخند و کِیف می‌کنند. خورشید را می‌بینم که با بهترین حالت خودش طلوع می‌کند و بعد جای خود را به ماه و ستاره‌ها می‌دهد. من دیگر در این تصویر، غم نمی‌بینم، زندگی می‌بینم که در این صحنه‌ی خود، این شکلی دردآور است اما حقیقت چیز دیگری‌ست؛ اینکه این تنها یک فصل از زندگی‌ست و فصل‌های دیگر هم در راه‌ند اما چیزی که هست، تمام این‌ها در کنار هم لازم هستند؛ مانند تکه‌های یک پازل.

عکس نوشتهیادداشت روزانهنویسندگی خلاقنویسندگیداستان
۷
۳
ali.heccam
ali.heccam
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید