ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

به‌خاطر دو پیس عطر

گفت: نگرانت شدم. از دور که دیدمت... اینجوری آرنج‌هات رو تکیه داده بودی به اینجا ( حاشیه‌ی سیمانی جلوی مغازه ) و سرت رو بین اونها قایم کرده بودی. دوبه‌شک بودم که خودتی یا نه. خسته بودم آخه؛ چشمام سو نداشتن ( شب پیش، شیفت نگهم‌داشته بودن ) بعد گفتم همکارت ( چی بود اسمش؟ ) امینِ... بعد گفتم اون، وقتای عادیش نیست، بعد الان...؟ این شد که نگرانیم چند برابر شد. به هوای تو از خونه بیرون زده بودم؛ شدید به یه گوش احتیاج داشتم. بعد اونوقت این صحنه رو که دیدم، گفتم خدایا، این دیگه مصیبتِ!

من: بعد از یک پوزخندِ رقیق، در چشمانش زل زدم و زمزمه کردم: داشتم عطرم رو بو می‌کردم؛ تازه دوتا پیس زده بودم اینجا. ( روی سینه‌ی تیشرت )

گفت: گوه نخور! اینجوری مثل کارتن‌خواب‌ها مچاله شده بودی، داشتی...

من: جوابش را ندادم. دو شماره از صدای اسپیکر کم کردم و همانطور که به ماهِ نارنجیِ گاززَده، خیره شده بودم، بی‌مقدمه گفتم: این دفعه چه مرگشه؟

گفت: میگه خستم. دیگه نمی‌کِشم... همون حرفای همیشگی...

من: حق داره...

گفت: آخه من که دیگه مصرف نمی‌کنم... الان صد و یک روزه پاکم... بخدا...

سکوت کردم. نفهمیدم ماه کی پشت ابرها پنهان شد. گفت: هنوزم نمی‌کشی؟ و بعد، دودش را سمتِ مسیر نگاه من، فوت کرد و پاکت سیگار را در جیب عقب شلوارش سُراند.‌

مینیمالداستان کوتاهداستاننویسندگیسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید