( بَبری ) از اولشم ضعیف بود و حالا که قد کشیده و رعنایی شده هم... باید کمکم به فکر رفتن باشه؛ یه رفتنه اجباری! کجا؟ هرجا! بی سرپناه... بیغذا... بیدوست... بیخانواده... بیدستی که قرار باشه نوازشش کنه... مگه جز اینه که اون موجودیه که فقط محبت میخواد؟ مگه نه اینکه اون بخشه بزرگی از دلیل این بیماری رو از ما طلبکاره؟
خوشبحال ما آدما، نه؟! لااقل تنهای تنها هم که بشیم باز آدمیم و یه خاکی بر سرمون میریزیم اما اون چی؟ اون فقط یه سگه و با این بلایی که ما قراره بر سرش بیاریم، تبدیل میشه به یه سگ ولگرد! سگی که از ابتدا اینجوری نبوده! سگی که یه روزی ناز-بِخر داشته! خونه و دوست و غذا و... داشته! اون چجوری باید با این درد کنار بیاد؟ اون باید از کی گلگی کنه؟ حقش رو باید از کی بگیره؟ اصلا میتونه اون بیرون تنهاییش رو با کسی تقسیم کنه؟ میتونه به باقی سگای ولگرد بِقبولونه که روزی نورِچشمیِ خانوادهای بوده؟ مطمئنم سگا بهش میخندن! مطمئنم که اون انقدر باوفاست که برای دفاع از ما، با همهی سگای اون بیرون میجنگه! چون به هیچ وجه حاضر نیست اجازه بده کسی از خانوادهاش ( که ما باشیم ) بد بگه! مطمئنم اون تا وقتی زندهاس، حتی وقتی برای سیر کردن شکمش، با سر توی سطل آشغالا فرو رفته، حتی اونجایی که بهش سنگ پرتاب میشه، ما رو فراموش نکرده و بیشتر از هر موجود زندهی دیگهای دوسمون داره؛ چون برای اون، خانواده یعنی کسایی که برای اولینبار، دست نوازش بر سرش کشیدن! مطمئنم انقدر نازنینه که ما رو مقصر این جدایی نمیدونه! دلم کباب میشه براش، اونجایی که حتی بعد از خوردنه همچین آسیبی از ما، از آدمای بیرحمِ بعد از ما، باز هرجا بره، دلیلش اینه که ما رو پیدا کنه! مطمئنم انقدر معصومِ که حتی اگه اتفاقی ما رو دید، مثل همون روزای اولی که برای اولینبار ما رو با همون جثهی ضعیف و چشمای بیگناهش دید، با ذوق، به سمتون میدوه و واق میزنه؛ اونم نه از هر نوع واقی؛ از اون لحنهای خاص که برای آشناهاش میزنه! از همونایی که همهی سگا معناش رو میفهمن! حتما هم یه درصد پیش خودش فکر نمیکنه که ما اون رو دور انداختیم؛ فکر میکنه فراموش کردیم و در رو باز گذاشتیم و اون اتفاقی رفته بیرون و... یا چمیدونم، با هم رفتیم گردش و اون رو جا گذاشتیم و لابد کلی دنباش گشتیم و الان از اینکه پیداش کردیم ( دیدیمش ) خوشحالیم! طفل معصوم... چه خوشخیاله!
بعد از این اتفاق، دلم نمیاد و نمیخواد که به هیچ سگه ولگردی نگاه کنم چون یاد ببری میفتم. سگایی که شاید روزی ببریِ عزیزدردونهی دستهای از آدما بودن... راستی اگه یه روزی، حین قدم زدن توی خیابون، وقتی با بهترین حالم دارم با هندزفری ترانه گوش میدم، ناگهان یه موجودِ گُنده و بَدریخت بهم حمله کرد ( نزدیک شد ) چکار کنم؟ باید فرار کنم؟ اگه ببری باشه چی؟ اگه نَشناسمش چی؟
اینهمه گفتم ولی چه فایده که در بهترین حالت، همش حرفِ! چه معلوم که منم درگیر توجیهاتِ معمول بقیهی آدما نَشم؟ مثلا یه روزی این اتفاق بیفته و من به دلیل مشغلههای کاریم، اون رو از یاد ببرم! بهترین کلماتِ منم نمیتونن وقتی که اون، بیرون داره سرمایِ تنهایی و بیمعرفتیِ ما رو ذرهذره میچِشه، حالش رو خوب کنه؛ گرسنگیش رو برطرف کنه!
سخته که به یه موجود زنده، برچسبِ تاریخ مصرف بزنی و وقتی که کارِت باهاش تموم شد، مثل پوست آدامس، بندازیش دور! منی که یه آدمم و هزارتا بهونه برای سرگرمیم دارم، وقتی گلدونم خشک بشه، یه هفته توی خودمم و عذاب وجدان دارم؛ اونوقت اون چطور با امیدِ لگدمال-شدهاش کنار بیاد؛ اونی که تنها معنایی که براش تعریف شده، تنها باورش، وفادارموندنِ!
کلمات° بیرحم شدن و هرچی مینویسم، بدتر توی نشعگیِ این احساسِ بد غرق میشمو به راهحل نمیرسم! نمیدونم با این سردردی که مغزم رو سِر کرده، با این چشمایی که خیس شدن و شیشهی عینکم رو پر از لَکه کردن، کجا دست از نوشتن بردارم... کاش میتونستم به خودم قول بدم که اگه یه روزی توانایی مالیش رو پیدا کردم، همهی سگای ولگرد رو اونتو جمع میکردم تا بلکه یکم این درد، سبک بشه! هرچند تا اونروز دیگه خبری از ببری نیست...