سرم رو بین دستام، آرنجهام رو روی زانوهام، پاهام رو با فاصله کنار هم حمایل، نگاهم رو به سرامیکهای کفِ زمین، انگشتام رو لابلای موهام میکنم و با چهرهای که میتونه اخم کنه، لبخند میزنم و به موسیقی دل میدم.
حال دلم بد نیست؛ گرفتهاس ولی ناراحت نیست. ناراحت نیستم. میتونستم بهتر باشم. میتونستم گرفته نباشم. میتونستم به جای این سکوتِ قشنگ، بگم و بخندم و عوضِ این موسیقیای که روحِ آدم رو به آرامش دعوت میکنه، تِمِ دیگهای رو برای این وقتگذرونی انتخاب کنم. اصلا میتونستم اینجا نباشم و هندزفری رو تو گوشام فرو کنم و بزنم به دل طبیعت ولی هیچکدوم از این کارها رو نکردم و نشستم اینجایی که هستم و بین آدمای اینجام! با اینحال اجازه ندادم غُر، جای گرفتگی رو بگیره. گذاشتم افسارِ فکر و احساسم، مشترکاً دستِ یه حالتِ آروم قرار بگیره و قبول کنم که حالِ بد، هیچ ربطی به یه دلِ گرفته نداره. این مرزی هست که جدیداً کشفش کردم و امروز هم یه چشمهی کوچیک از اون رو تجربه کردم و خوشحالم. من امروز تصمیم گرفتم تا دستِ رد به سینهی یه تجربهی ناب بزنم. تجربهای که صددرصد به قشنگ بودنش اطمینان داشتم ولی شرایطی که دچارش هستم بهم این اجازه رو نداد. برای اینکه خودم رو به اون خوشگزرونی برسونم، باید زود دست به کار میشدم وگرنه ازش عقب میموندم. هرکاری میتونستم بکنم کردم. به همهی نیروهای زمینی و آسمونی متوسل شدم. انرژیهای مثبت رو با همهی توانم صدا زدم. ازشون خواستم کمکم کنن هرجور شده به این برنامه برسم. وقتی زیر لب، داشتم اینها رو زمزمه میکردم، اینم خواستم که اگه اونجا، جای منِ، بساطش رو برام فراهم کنه. اونجا که اینها از ذهنم رد میشد، شدیدا بیقراری رو احساس میکردم؛ اون کودکی که نمیخواست قبول کنه این مهمونی کنسل بشه!
همهی این ماجراهای عجیب و غریب، زیر سایهی همون تمایلِ به رشد، قد میکشیدن و من فقط به عنوان یه تماشاگر، یه گوشه وایستاده بودم تا ببینم قراره تهش چی بشه.
قبلنا که تو همچین شرایطی قرار میگرفتم، شنیدنِ صدای یه تصمیمِ درست، مثل خِش خِشِ برگهای پاییزی زیر قدمهام بود؛ اونجا که هندزفری تو گوشم بلند بلند میخوند! دست به کار میشدم و مطمئن نبودم اون اتفاقی که قراره بیفته درسته یا نه؛ فقط انجامش میدادم که یه کاری کرده باشم! دستم میلرزید و پاهام هم همینطور؛ بعلاوهی قلبم و من نمیدونستم باید چکار کنم! شایدم نمیتونستم و شاید هم نمیخواستم؛ شاید هم از اون بدتر، میترسیدم که به تصمیمِ درست فکر کنم. حس میکردم دارم فرصت رو از دست میدم؛ انگار یکی اون تَه-تَهها ایستاده بود و سوت دستش گرفته بود و منتظر بود تا بیکار بشم و محکم تو سوتِش فوت کنه که آهای یارو...
و اما امروز! صدای همون صاحب-اختیارِ سابق رو نادیده گرفته و درحال جون دادن به اون حسِ خوبِ واقعی بودم. جای پَنجولهای اون شاکی، از درون اَشکم رو درآورده بود و با اینحال مصممتر از شروع به این تصمیم، به کارم ادامه میدادم. کاری رو کردم که ظاهرش، نشونی از نکتهی امیدوار-کنندهای نداشت اما احساسم، تصویرِ زیبایی رو روی در و دیوارهای قلبم ظاهر کرده بود که با یه فوتِ کوچیک، واضح معلوم میشد: یه تصویر از یه خوشحالیِ موندنی! کمرنگ بود و من به این قمار، تن داده بودم و وفادار، انتظارِ اون روزِ مبادا رو میکشیدم. دلم رو با همین وعده و وعیدها امیدوار کرده بودم؛ قولِ یه مهمونیِ پر از ریخت و پاش رو بهش دادم که راضی شد باهام همکاری کنه.
صدای دلم... نگاهِ من... احساسِ من... تصمیمِ من... راهِ من... و حالِ الانِ من با ریتمِ موسیقیِ درحال پخش، هماهنگ شدن و به جای زخمهای قدیمَم میخندم و زخمهای جدید رو پانسمان میکنم و پاهام رو روی هم میندازم و به هوای ابری خیره میشم و...