راضی شد که با من ظرف بشوید. دنبال یک حریف تمرینی میگشتم که در سهم امشبِ کفها، کسی دیگر هم بینصیب نمانَد. که فرستاده° از غیب رسید.
دلم میخواست در مسیر رشد کردنش، همراهیاش کنم. داد و بیدادِ عموهای دیگرش و از طرفی، ناز و نوازشهای پدر و مادربزرگش، جوابِ روحِ پر از سوالی که بیهوا در تَنَش به اینور و آنور وَرجه وورجه میکرد را نمیداد.
او چالش میخواست؛ خودم هم. با وجود خستگیِ ناشی از اصلاح چند کلّه از صبح تا همین چند ساعت پیش، دلم میخواست محکی به خودم بزنم که میتوانم برای چند دقیقه هم که شده، نقش مادرم را زندگی کنم یا نه: مادرم همیشه سَرپا بود و نمیدانم چرا باز هم میتوانست یا میخواست یا... که ادامه دهد! امشب دلم میخواست که آن چیز را از سایه ( مادرم ) بیرون بکشم و لمسش کنم.
با توپِ پارچهایاَش روپایی میزد، من هم لقمههای آخرِ اِشکَنهام را با پیاز° تند میکردم. به مادرم گفتم: « نمیدونم چرا هروقت تندی میخورم، کلّم شروع به خاریدن میکنه! »پدرم در پاسخ به من، پیشدستی کرد: « تندی بهت... » ادامهاش را از دهانِ مادرم شنیدم: « ... نمیسازه. » با دهانی پر، تایید کردم. پدرم که در کنار مادرم، روبرویم، آنطرفِ سفر، به بالش تکیه زده و کمربهپایینش را ( از روی بیژامهاش ) به نمایش گذاشته بود و برادر کوچکترم، پایین سفره، کونش سمت من داشت با گوشیاش ور میرفت. در دلم گفتم: ولی خوش میاد! فقط کاش یک لیوان نوشابهی تَگَری هم بود!
صدای تَلَق تُلوقِ خوردن ظرفها با سینک ظرفشویی، داورِ چالش امشب ما دوتا بود. پدرم گفت: « بذار خودمون بشوریم. سروصدا میکنه، آرزو ( مادرش ) از خواب میپره! » که پوزخندم، زودتر از خودم، جوابش را داد: « صدای تلویزیون رو تا ته زیاد کردین، اون بیدارش نمیکنه، بعد این... »
جوابی نشنیدم. همچنین از تلویزیون. نگاهش که کردم، صفحهاش تاریک شده بود. خطاب به مادرم، پرسیدم: « چیشد باز صفحهاش رفت؟ » « خودم خاموشش کردم. چیزی نداشت دیگه! فیلمِش تموم شد! » سرش در گوشی، مشغول بازی بود. »
لقمهی نزدیک به آخری را با تهماندههایی که از پیازهای برادرم، در بشقاب مانده بود، جارو کرده و در لپهایم خالی کردم. میخواستم به سَبکِ قدیم، یه تکه نان بردارم و تهماندهی اشکنه را که در قاشق° سوار نمیشد، با آن جمعوجورَش کنم که نکردم.
یک فکر، از ذهنم گذشت که بروم و چند تکه ظرفی که خودم کثیفشان کرده بودم را بردارم و به ظرفشور° قالب کنم که دیدم این اصلا در مرامِ آدمحسابیها جای ندارد. از طرفی، او را از ادامهی این کار، در آینده هم بازمیدارد: « عمویی که خودش بدقوله و ظرفهایی که قرار بود خودش بسوزه رو به من قالب کرد، بویی از تشریح یه روش درست از زندگی بهم یاد نداده؛ اینم مثل بقیه، میخواد خَرَم کنه و... »
ظرفها را جمعوجور کردم: یک دَر قابلمهی بیست سی سانتیمتری فلزی و یک کاسهی چینیِ دونفره و قاشق و چند لیوان چایی و سینی، سهم من بود. بدون اینکه بخواهم به صدای کلهام که یکبَند میگفت: « بسّه دیگه! تو قرار بود دوتا تیکه ظرف بشوری و. نه اینکه حالا... »
با وجود تمام تمرینات باز وسوسهی زیرِکاردَررّویی، در چند قدمیِ سینکی که هنوز صدا داشت، همراهم بود اما نتوانستم جز چند جمله کوتاهِ: « خب بسه. برو، باقیش با خودم. دمتم گرم. مرد بزرگی هستی! » وعدهی خرید کارت « کیمدی » که چند روز است بخاطرش ازم آویزان است، سوری بود که میخواستم عوض تشکر، بِسُرانَم سمتش ولی نکردم. حتی دلم نیامد شیر آب را کم کنم تا کمتر آب هدر برود؛ میخواستم خودش از پس خودش بر بیاید؛ بی هیچ وعده وعیدی، بی هیچ تذکری! شستن چهارتا تکه ظرف، در دوازده سالگی، همچین کارِ خارج از ماتریکسی نیست که بخاطرش به هولووَلا بیفتم. تشکری ساده کردم و در این بین، چند کلمهای که پشت لبم، منتظر سلول بودند، غلت خوردند و افتادند در سینک و صداشان، مختصر جلب توجهی کرد و رفت: « مَرد، همهجا باید مَرد باشه. نه فقط برای صدا بلند کردن و... » رفت. زیر پای لُختم که با سرامیکهای کف، بیواسطه همآغوش شده بودند، خیس بود کار من که نبود ولی غُر هم مودَم نبود. انگار که کاریست عادی، ( در همهی دنیا با پاهای خیس، ظرف میشویند! ) ادامه دادم. صدای مادرم را واضحتر شنیدم. غریضی، حدس زدم پشتسر است. مشغول ادای جملهای بود که پدرم، شنوندهی مستقیمش بود: « پاشو. پاشو که باز فردا صبح نمیتونی بیدار بشی... »