ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

جالبه!

جالبه!
غذا رو تازه از روی شعله برداشته بودم. خیلی داغ بود و نمی‌تونستم فورا بخورم پس اومدم و پنکه‌ رو روشن کردم و قابلمه رو گذاشتم جلوش؛ وارد قسمت فایل‌های پی‌دی‌اف گوشیم شدم و شروع کردم به خوندن. حسم از این تصمیم لحظه‌ای، خوب شد: کیفیت بالایی داشت؛ استفاده‌ی درست از زمان! آخرش بودم و پنکه ( که با دورِ کُند ) می‌چرخید و کم‌کم داشت توی ماموریتش، موفق می‌شد که گوشیم زنگ خورد. فلانی بود. توی حالت عادی، اگه دستم بند هم نبود، نود به بالا، جوابش رو نمی‌دادم ( نمی‌دونم، شایدم می‌دادم! ) ولی نمی‌دونم چرا، دلم خواست جوابش رو بدم. راجب یه مسئله‌ای، نیاز به صحبت داشت؛ خیلی توی اذیت بود و من تجربه‌ی رد شدن از اون رو داشتم.


از حالتِ نیم‌خیز دراومدم و ظرف غذا رو از جلوی مسیر باد برداشتم و با مُجمَعه‌، سُرِش دادم گوشه‌ای و دوباره دَمَر ( گاهی درازکِش ) بیشتر گوش می‌دادم و گاهی هم اظهار نظری می‌کردم و... حالا بگذریم از اینکه چقدر تاثیرگذار بودم و از زنگ زدن، پشیمونش نکردم؛ به خودم که اومدم، دیدم داریم با هم خداحافظی می‌کنیم و غذا آماده‌ی خوردن! خنده‌ام گرفت! آخه چطور ممکنه! من که خواسته‌ام ( برای سرد شدن غذا ) رو به زبون نیاورده بودم، چطور شد که برآورده شد؟


طوفان فکرییادداشت روزانهداستاننویسندگیسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید