تنها نورِ خانه، عقربههای ساعت دیواری بود: سبز.
تنها بودم. احساسم باید خوب میبود چون سرشتم با تنهایی عجین شده ولی از اینکه صدای پیامکی را از اتاق پشتی شنیدم، میشود گفت خوشحال شدم.
صدای تَقّ و توق میشنوم. نه از اتاق پشتی، از هال، که رو به اتاق من، باز میشود.
دلم برای گربهیمان هم تنگ شده. دوست داشتم بود و خود را برایم لوس میکرد و من نازَش را میخریدم و مفت مفت، وعدهی غذای امشبش را جلوش میگذاشتم: بیزحمت! امشب که هرکس در آغوش کسی است، گمانم بغلم را با این ( گربه ) پر کنم بدک نباشد. مهم پر بودن است ها!
مِیلم به شام نمیرود. البته سر شب، دو لقمه شامی خورده بودم و این بیتاثیر نیست ولی آن، مال چهار ساعت پیش است؛ بعد از کلی پیادهروی و بالا و پایین پریدن، باید گرسنگی، رخی نشان میداد!
بادبادکباز تمام شد و من بعد از اقلا سه بار، خواندن پاراگراف آخرش، خود را سرزنش کردم که چرا برای تمام کردنش، آنقدر عجله کردم. با اینحال، آن را که امانتی بود دستم، به کسی دیگر امانت دادم و سالِ بلوا را قرار است شروع کنم.
و در ادامه، در مغازه، برروی صندلی کار، لم دادم، لامپها را خاموش کرده و موسیقی بیکلام رو که از اسپیکر پخش میشد، با صدایی آهسته گوش داده و... چشمانم سنگین شد. منی که روزهایی، با یک مشت قرص و پاکتها سیگار و چند فصل سریالِ زبان اصلی هم، خواب را پس میزدم.
دلم تخیل میخواهد: هابیت یا ارباب حلقهها بدک نیست!
معدهام از شلوغپلوغ خوردنهای امروزم، درحال غُلغُل کردن است. آن شربت سهشیره، همراه با لیمو و عرق نعناع، در این بیتاثیر نیست.