ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

حقیقتا خنده‌ی جذابی داشت!


گفت: هیچی اتفاقی نیست. مثلا اینکه این موقع شب، ( دوازده و خرده‌ای ) تو رو سَر نوّاب ببینم. بعد تو بیای یه دونه از گوشی‌های هندزفری‌ات رو بذاری توی گوش من و ادامه‌ی آهنگ ترکی‌ات رو با هم گوش بدیم و من ترجمه‌اش کنم و... بعد نرده‌های مغازه‌ی ما رو جا بزنیم و همچنان با هم حرف بزنیم و... آره علی آقا... چشم روی هم بذاری، عُمرمون میگذره و... کاش... بعضی چیزها موندنی بود...
گفتم: برمی‌گرده مهدی!
گفت: نه دیگه...
گفتم: چرا!
گفت: سخته دیگه...
گفتم: آره دیگه، دیدی! پس میشه اما خب، سخته!
گفت: نگاه به ظاهر شادم نکن، توم بدجور بهم‌ریخته‌اس...
گفتم: ولی ظاهر خوبی داری!
پوزخندی زد و گفت: آره دیگه، ظاهرم خندونه و بی‌عار ولی...
گفتم: از اونایی هستی که می‌بینمشون، حالم خوب میشه! چندتا عین تو هستن: مثلا یکی مجید... یکی محمدِ خودتون ( دامادشون ) و... چندتا دیگه هم هستن که وقتی می‌بینمشون، عجیب...
گفت: آره دیگه، فقط ظاهره... ولی بازم خوشحالم که همین هم هستم... لااقل باعث خوشحالی چند نفر میشم...
انگار که مُچش را گرفته باشم، با طعنه‌ای، باد به گلو انداختم و گفتم: « هیچی اتفاقی نیست. مثلا اینکه این موقع شب، ( دوازده و خرده‌ای ) من رو سَر نوّاب ببینی. بعد من بیام یه دونه از گوشی‌های هندزفری‌ام رو... » پس همین ظاهرِ خندونت هم اتفاقی نیست...
نفسش را خورد و با تَه‌مانده‌ی آن، گفت: آره. یه دریچه به حال خوب باشم، همین هم بَسَّمِه...


می‌دیدم که دارم اصرار می‌کنم بهش بِقبولانم یک راه امیدی هست و... حرف‌هایم را قیچی زدم و لُپش را کشیدم و با لبخندی، به خدا سپردمش و او هِندِلی به موتورش زد و‌ رفت و من اول به چراغ راهنمایی نگاه کردم که در مسیر حرکت او، سبز بود و بعد، دنبال موتورش را گرفتم و رفتنش را و اینکه حق داشت حالش خوب نباشد... بپذیرد که حالِ خوبی وجود نخواهد داشت... خود، روزهای خیلی شبیه به او را گذرانده بودم و اکنون نیز با وجود کمرنگ شدنش، هنوز هم می‌گذرانم... دلم برایش کباب شد: به حالِ تنهایی‌اش، روزهای خوشحالی که می‌توانست نگاهشان دارد و... برایش دعای خیر کردم. جایی آن تَه‌تَه‌های دلم، خواستم که باز در مسیر هم سبز شویم. به قول متنی که امروز در زیر پستی خواندم: « خوشبختی، چیزی جز لذت بردن از خوشحال کردن دیگران نمی‌تواند باشد! » و من دلم خواست بتوانم به او کمک کنم تا پرده‌ی واقعیِ پشتِ خنده‌ی زیبایش را آویزان کند! حقیقتا خنده‌ی جذابی داشت!


داستاننویسندگیادبیاتطوفان فکریسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید