رفت. فقط میرفت تا دور بشه. براش مهم نبود کجا؛ فقط دورتر از صحنهای که بعد از تقریبا دو روز، میتونست به صحنهی جرم تبدیل بشه. درواقع داشت فرار میکرد و آدمی که داره فرار میکنه، زیاد به مقصد فکر نمیکنه؛ فقط سعی میکنه دور بشه؛ جایی دورتر از افکار منفی؛ جایی که بتونه توش نفسی تازه کنه و افکار درهم و برهمش رو سروسامون بده.
از شیبِ مقابلِ پناهگاه، همونجایی که شبِ قبلش تکیه به تخته سنگها، از پشتِ بخارِ چایی به روشناییهای روستا خیره شده بود، پایین رفت. پردهی لغزانِ اشکی که جلوی چشمانش رو گرفته بود، هنوز سرجاش بود و اجازه نمیداد که جلوی پاهاش رو واضح ببینه. فقط به صورتی کاملا غریزی، با احتیاط رو به جلو قدم برمیداشت. از سُر خوردن نمیترسید. حتی لحظهای هم بهش فکر نمیکرد. سرعتِ پیشرویاش زیاد نبود و با اینحال جرات نمیکرد که برگرده و پشتسرش رو نگاه بندازه. از اون جاذبهی خطرناک میترسید. بیشتر از اون، از تنهاییش! در اون لحظه، تنهایی، از هرچیزی براش خطرناکتر جلوه میکرد؛ چیزی که به خاطرش دل به این سفر داده بود، حالا به قدرتمندترین ابزار برای وحشتش تبدیل شده بود. صدایی موزون که دست از سرش برنمیداشت. هرچند وجود خارجی نداشت و اون، جایی درونش بهش جان میداد اما تصورش هم لرز به تنش میانداخت؛ که اگه واقعی بشه چی؟ اگه انقدر نیرومند بشه که بتونه اختیارِ قدمهاش رو اَزش بگیره و بَرشگردونه به همونجایی که بود؛ سروقتِ کوله و... میترسید. حقیقتا اگه یکبار با تمام وجود از چیزی ترسیده بود، اون یکبار میتونست همین یکی باشه.
افکارش به موازاتِ پردهی اشک، قدمهاش رو سُست میکردند. همین باعث شد تا چندباری لیز بخوره و تا مرزِ سقوط پیش بره. پیش میومد که چند لحظهای رو مکث کنه، نفسش رو تازه کنه و از زمین و بوتههای نیمهجونِ اطرافش کمک بگیره تا تعادلی نسبی رو برقرار کنه و باز از نو شروع کنه.
این چه ارزشی بود که داشت به خاطرش اینهمه خطر میکرد؟ چقدر حیاتی بود که باعث شده بود راضی به گریه کردن بشه؛ راضی به فرار؛ اونی که بعد از اولین مصرفش، به خودش قبولونده بود که به هیچ وجه آدمِ فرار نیست. قویِ و محکم پای حرفها و عقایدش میایسته و اصلا همین ثباتِ شخصیتیای که برای خودش متصور میشد باعث شده بود که پا به دنیای مواد بگذاره تا هرجور شده برای خودش زمان بخره تا راهی برای به کُرسی نشاندنِ باورهاش پیدا کنه. اون حقیقتا به دنیای مواد پناهنده شده بود و یک فراری بیش نبود اما انقدر مغرور و خودخواه بود که حاضر نباشه به هیچ وجه این رو قبول کنه؛ البته که مواد و تاثیرِ اِغواکنندهای که داشت، بهش این اجازه رو نمیداد. همین خصوصیت هم باعث شده بود که به محضِ آشنایی باهِش، یک دل نه صد دل عاشقش بشه. اینکه اشتباهاتش رو به روش نمیآورد و چیزی که اون دوست داشت رو بهش نشون میداد. غرورِ کاذب و ویرانگرش رو زیبا جلوه میداد؛ طوری که انگار واقعا لازمهی مسیر زندگیشِ. ترسهاش رو پنهان میکرد و تنها تصویرِ یک شجاعتِ پوشالی رو توی ذهنش نقاشی میکرد. خودخواهی، چیزی که به شدت اَزش رنج میبرد و اون به هیچ وجه حاضر نبود اون رو ببینه و اصلا خودش رو مهربون و پذیراترین آدمِ روی زمین میدید. یکی دیگه از دلایلی که از دنیای آدمها فرار کرده بود و این رفیق، خوب براش آغوش باز کرده بود.
پس حق داشت که انقدر اَزش بترسه. حق داشت که با این تلاشِ وصف نشدنی فرار کنه. ولی نمیدونست چقدر میتونه دوام بیاره. چرا اون انرژیِ ماورایی که تا قبل از این چند ساعت، آرامشش رو تامین کرده بود، حالا تنها گذاشته بودش؛ با خودش؛ با اینهمه افکارِ مزاحم که از هر طرف بهش حمله میکردند. و اون احساس میکرد که تنهایی از پسش برنمیاد. دلش برای آدمها تنگ شد. برای عزیزترین کسهاش. کسایی که با همهی توان از خودش رانده بودشان. باز دلش برای کودکیهاش، برای نوازشهای مادرش تنگ شد. دلش به حال تنهاییش سوخت.
با کلّهای سنگین و دلی خالی، شیب رو تموم کرد و به زمین صاف رسید. جلوش باغی زرد و خالی ظاهر شد. از اون بالا دیده بود که اون طرفِ باغ، روستاست. دلش خواست با تهموندهی زوری که داره، از لابلای درختها رد بشه و خودش رو به مردمِ اونجا برسونه و اَزشون درخواست کمک کنه اما نتونست. ترسید. از قضاوتهایی که ممکن بود توسطِ آدمهایی غریبه بشه، ترسید. بیراه هم نبود. چی میخواست بگه؟ علتِ این درخواستِ کمک رو چی میخواست بیان کنه! حقیقتا حرفی برای گفتن نداشت.
پاهاش دیگه جون نداشت. حالا دیگه همون تهموندهی امیدِ لحظهایش هم از بین رفت. چشمانش سیاهی رفت. آسمون دور سرش چرخید و چرخید و پهنِ زمین شد.