
بعد از مدتها، امروز از گلهایم تشکر کردم. درواقع از بودنِ امروزشان در کنارم، سپاسگزاری کردم؛ با لبخندی که سخت توانست لبهایم را منحنی کند؛ میدانستم که دلیلش چیست. امروز چند صفحه از شیاطین را خواندم و اکنون هم که مشغول نوشتنم. امروز بعد از مدتها دوباره به خودم یادآوری کردم که من نیز میتوانم کمکاری کنم. با این کار، چه باری از دوشَم برداشته شد و زندگی بین آدمها را برایم چه شدنی کرد. امروز دوباره دیدم که قدمهایم در مسیری برایم دوستداشتنی است، میتواند بِلَغزَد. امروز، همین الان، تمرین کردم که در انتخاب موسیقی برای گوشهایم مسئولم؛ همین کار را کردم و الان چه حال خوبی دارم. هنوز تنهایم اما مراقبت از کاکتوسم که دارد خشک میشود، برایم در اولویت است. دارم برروی چسباندنِ « شدن » در انتهای تمام جملههایی که به من مربوط میشود، تمرین میکنم و این، چه بازیِ عجیب و غریبیست: چهار قدم رو به جلو و پنج قدم عقب و یکی رو به جلو و باز... و من همچنان میروم و جالب است تمرین میکنم که دلم این را بخواهد با وجود این که این روزها هوا بس ناجوانمردانه سرد است؛ گویا دلم در تلاش است تا بگوید ماجرای اصلی در جای دیگری دارد اتفاق میافتد و اینورها تمامش... گمان میکنم دارم خودم را برای تقریبا هر اتفاقی آماده میکنم؛ هرچند ظاهرم چیز دیگری نشان میدهد. هی که جلوتر میروم توضیح دادنِ بیشترِ حالم، برایم سختتر میشود پس دلم میخواهد بگویم: « تیر چراغ برقی که از لابلای چنارهای پارک ملت سَرَک میکشد، چه تصویرِ خواستنیای از پارک ساخته است و آدم را هوایی میکند تا بندِ کفشهایش را سِفت کند و بزند به دلِ ماجراجویی در تاریکی... » و نوشته را همینجا همینطور به حال خودش رها کنم و...