پیچیدن عطر غذا، توی خانه، حسی از بودنِ کسی را بهم داد؛ کسی که بودنش خالم را خوب میکند؛ کسی که تازگیها احساس میکنم بیشتر دوستش دارم! هرچند آشپزش خودمم... دو هفتهایست که نیست و بعد از بیدار شدن، اولین چیزی که احساس میکنم، دلتنگیست! کودکی شدهام که دنبال بهانه است تا از زیر هر مسئولیتی شانه خالی کند: حال و حوصلهی صبحانه با نانهای مانده از شب قبل را نداشتن، دم نکردن چایی و پشت چشم نازک کردن به چایی کیسهای، سلام نکردن به گلها، قهر با آینه و بدتر از همه، بیتفاوتی به موسیقی! همه را میشود طوری فاکتور گرفت و در پوشهی انتظار قرار داد برای بعد از بالا آمدن قند خون اما موسیقی... نه، این خودِ فاجعه بود! دلم مادرم را میخواست...