اینبار، امشب در شلوغیِ پیادهرو، از سرعتِ کمِ قدمهایم ناراحت نشدم. از خانوادهای که گرمِ صحبت بودند، بچهای که با کنجکاوی، با ولع به کشفیات جدیدش خیره شده بود: یکی پس از دیگری: از آجیل فروشی به لوازم آرایشی و از آن به دستفروشی که پلاستیک فریزر و مگسکش میفروخت. از اینکه قدمهایم را با سرعتِ موسیقی هماهنگ کرده بودم؛ همانطور که دلم را قبلتر کرده بودم. کمتر پیش آمده بود و این تجربهی جدید، برایم لذتبخش بود: جزیرهای جدید را کشف کرده بودم. داشتم در کوچهپسکوچههای آنجا، بین آدمها در اینجا، زمین قدم میزدم و حرص نمیخوردم که قرار است به کجا برسم؛ دلم میخواست فقط قدم بزنم...