شبیه کسایی که روحشون توی خواب جامونده و جسمشون فقط داره تکون میخوره، سوار سرویس شده بودم. بچها هرکردوم، از شیطنتا و آتیشایی که سوزونده بودن صحبت میکردن ولی من ساکت، فقط از شیشه بیرونو نگاه میکردم. شاید باورتون نشه اما دوسداشتم امیرم اون لحظه اونجا پیشم بود! اما از شانس من، اونروز تصمیم گرفته بود با باباش بیاد. ( انگار قرار بود خودش پشت فرمون بشینه. چیزی که اون حاضر بود بخاطرش هرکاری بکنه! )
هندسفریام رو درآوردم و همینجوری یه موزیک انتخاب کردم تا صدای کسی رو نشنوم؛ چشامم بستم و به پشتی صندلیم تکیه دادم. تابلو بود که حالم خوب نیست اما فکر میکردم همین که از کتاب فاصله بگیرم برام کافیه اما...
خوابم برده بود و برعکسه همیشه، هیچکی توی خوابم نبود. یه صفحهی تاریک. فقط یه سری صدا میشنیدم که خیلی بهِم نزدیکن اما از صاحب صدا خبری نیست. جالب اینجا بود که بِینشون صدای خودمم شنیده میشد! کسی تابحال صدای خودشو شنیده؟
با یه تکون شدید، انگار که یهویی زیر پام خالی بشه، از خواب پریدم. بغلیم بود صدام میکرد:《پاشو مهندس رسیدیم!》زنگ اول ورزش داشتیم. منم طبق معمول جیم بودم. چون به نظر من وقتی ورزش، زنگ اول باشه، یعنی اونروز روز شانسته و میتونی کارهای عقبافتادتو جبران کنی یا پشتِ میزی، صندلیای، یه جای خلوت پیدا کنیو بگیری بخوابی!
اصلا به برنامم نگاه ننداختم ببینم چی داریم چی نداریم. کتابا رو از یطرف ریخته بودم توی کیفو... تا زنگ بعدیم درشو باز نکردم. قضیه یخورده جالب بود برام، چون برخلاف روزهای پیش، اینبار با تمایل بیشتری، این روالِ بیخیالی رو پیش گرفته بودم. بهرحال تهِ کلاس سرم توی گوشیم بود و توی اینستاگرام و تلگرام و... برای خودم ول میچرخیدم. برام یه روز کسل کننده بود مثه خیلی روزای دیگهی شبیه به اون. منتظر بودم زود زنگ بخوره تا یخورده خودمو با کتابا و درسو مشق مشغول کنم.
بچها یکی یکی از راه میرسیدن. یکی سر و کلّشو شسته بود از گرما. ینفر روی کولِ رفیقش سوار شده بود و جیغ میکشید. یه سری بچه خرخون هم تند تند لباساشون رو میپوشیدن تا درسِ زنگ بعدیو چک کنن! منم دستم زیر چونم بود و زل زده بودم به تخته سیاه و چرت میزدم که یکی از پشت محکم زد پسِ کلّم. دماغم چسبید به میز. تا برگشتم، دیدم امیر خم شده و دلشو گرفته و قاه قاه میخنده!
دنبالش کردم و رفتیم توی حیاط و کلی مسخره بازی درآوردیم. لقمهی اینو کِش برو، جاپایی برای اون بندازو در برو و شیطنتای سر آبخوری که دیگه... واقعا اگه امیر نبود باید چیکار میکردم! زنگ کلاس خورد و دیرتر از بقیه رفتیم داخل. جوری که آقای نوری، معلم ادبیات فارسی پشتسر ما داشت میومد که بره سرکلاس!
امیر، میزِ پشتیِ من بود. هی از پشتسر درِ گوشم وِز وز میکرد:《علی این هفته انشا داریما! نوشتی؟ بیا مال منو ببین، یچیزی تهش اضافه کن باحال شه، اینبار بیست بشم!》انگار آب سرد ریخته باشن روم.
یه حسی بهم میگفت که علی دفتر انشاتو نیاوردی! نیاوردن که چه عرض کنم، اصلا ننوشته بودم! دروغ چرا، یلحظه دست و پامو گم کردم چون معمولا ازین تجربهها نداشتم!
آقای نوری، ازون معلما نبود که هر هفته حضور غیاب کنه، چندتا رو اتفاقی میاورد پای تخته تا انشاشون رو بخونن!
آقا معلم بعد از یه سلام و احوالپرسی با بچههای ردیف جلویی، دفترشو باز کرد و شروع کرد به خوندنِ اسمها! کیفو باز کردم تا دفترو درآرم. با یه لبخندِ سرد که مطمعنم میکرد امروز روز من نیست، یه دور گشتم، نبود. ترس برم داشت و دوباره افتاده بودم به جون کیف و درهمون حال، پشتمو چسبوندم به میزِ عقبی و آروم امیر رو صدا زدم و گفتم:
《داداش گند زدم نیاوردمش!》
گفت:《دفترتو! میخوای چیکار کنی حالا؟》
《نمیدونم. گندش بزنن. شانسم که نداریم. همین الان اسم منم میخونه!》
《تو از دیروز رو دورِ تندی داداش!》
حالا بجای اینکه یه فکر درست حسابی کنم، داشتم جوابِ تیکههای اون نامردو میدادم که از فرصت استفاده کرده بود و کم نمیزاشت!
یه دفعهای کلاس ساکت. دیدم امیر با خودکار میزنه پشتمو میگه:《دکتر، با شمان گمونم!》نفهمیدم چی شد. فقط یادمه دستمو کردم توی کیفو همینجوری شانسی یه دفترو کشیدم بیرون و رفتم پای تخته:
《بله آقا. بخونیم!》
《اگه بخونی که خوشحالمون میکنی! یالا پسر.》
صدامو صاف کردم و یه نگاه به تخته انداختم که به لطف شاگرد اولمون موضوع رو روش نوشته بود: موضوع آزاد!
مجلس گردونِ خوبی بودم. کلا راجب هرچی، یه حرفی برای گفتن داشتم! اما اولین باری بود که میخواستم همچین کاری رو بکنم: انشایِ حفظی! بهرحال کاری بود که باید میکردم، چون جلوی بعضی از دوستان، خوبیَت نداشت بگم ننوشتم!
《+ناصری! کجایی پسر؟》
《چشم آقا. یلحظه صبر کنین. آها، ایناهاش!》
دفتر رو خیلی طبیعی با دوتا دست گرفتم و شروع کردم به خوندن:
《به نام خدای نوشتههای زیبا!
موضوع انتخابیم: علاقمندیهای من!
من دوسدارم الان روی یه کوهِِ پر از برف باشم؛ با همین لباسام! تک و تنها. بدّوعَم. انقد که عرق از سر و کولم بریزه! یعد وایستم و پشت سرم، به رد پاهام نگاه کنم. سرم رو که برمیگردونم، روی یه پل باشم! دوطرفم جنگل باشه و یه آبشار که از روبروم میریزه پایین و داره از زیر پاهام رد میشه. انقد نزدیک که باد بزنه و قطرههای آب بخورن به صورتم؛ در حالی که من چشمامو بستم...》
همینطوری که میخوندم، وسطش سرعتمو کم و زیاد میکردم. جوری که کسی شک نکنه بهم. یجاهایی هم یه مکثهای کوتاه میکردم که الکی مثلا اون کلمه رو نمیتونم بخونم! از لای دفتر، کلاس رو هم میپاییدم. روی سکو وایستاده بودم. جلوم یه ردیف میز چیده شده بود؛ بچهای ردیفهای بغل رو هم یواشکی زیر نظر داشتم! بیشترِ بچها، دستشون رو گذاشته بودن زیر چونه و با دقت گوش میدادن که چی میخونم. نه واسه اشتباه خوندنم، که بخاطر جذابیتش! چون انشاهای من، از هیچ قانونِ نگارشیای پیروی نمیکردن و هرجا که تخیّلم پَر میکشید، منم دنبالش میرفتم. اینبار که موضوعم آزاد بود و... هیچی دیگه!
نمیخواستم زیاد کشش بدم که موضوعو فراموش کنم! ورق زدم و رفتم صفحهی بعد. یه نفس عمیق کشیدم و اینجوری ادامه دادم:
《...چشمامو باز کنم. صندلی رو بکشم جلو و بشینم. خیلی آروم دستامو بزارم روی میز و به پشتیِ صندلی تکیه بدم. گارسون رو ببینم که با قدمهای شمرده، ازونطرف داره میاد سمتم: +سفارشتون؟ _همون همیشگی لطفا! بعد، کتابی که تازه خریدم رو از داخل پاکت دربیارم و در حالی که یه موزیکِ ملایم داره پخش میشه، شروع کنم به خوندن!》