از پشت شیشهی لکهگرفتهی عینکم، زُل زده بودم به تصویر مرلین مونرو، در فیلمی که « blonde » نام داشت. تمامِ حواسم را جمع و جور کردم تا لحظهای با او همراه شوم؛ مرلین غرق در دنیای متناقضش؛ دنیایی که من نیز آن را زندگی کرده بودم.
با سکانس به سکانس آن، او چالشها را تجربه میکرد و من، تصاویری از اتفاقاتی که میتوانستم خود، خالقِ اولیهی آنها باشم و یا از قبل برایم اتفاق افتاده بودند و ناخودآگاهم، چون شبیه آنها را در رفتارِ مرلین میدید، با تفاوتی فاحش، درمقابل نگاهم طرح میزد! تلاشهای من که به جایی نرسیده بودند، مانند او و شباهتمان در کوتاه نیامدن؛ و متحمل شدن دردها و آسیبهایی جبرانناپذیر!
من تصویر یک بستنی لیوانی را دیدم: حجمی به اندازهی دو، سه قاشق غذاخوری بستنی سنتی، بستهبندی شده در ظرفی پلاستیکیِ لیوانی-شکلِ همراه با درپوشی کاغذی، با یک زائده برای باز کردن آن؛ بوی لذت میداد! کودکی گیرافتاده در سالهایی خیلی دور!
تصویر شهوت را در کسانی که با آنها در ارتباط بودم، دیدم که گمان میکردم نامشان عشق است اما نبود؛ نیاز بود! نیاز به حمایت! یک آغوش گرم! یک مادر، در قالب جنسی مخالف که نقابی بود بر چهرهی یک دخترِ بیست، بیست و دو ساله! تصور نیازی که آغشته به شهوت باشد و محصولی با نام عشق تحویل آدم بدهد، اصلا مطبوع نیست!
من باغ را دیدم! دریا را دیدم! سفر را و شهرتی که دسترسی به هریک از اینها و خیلی چیزهای دیگر را آسان میکند و منی که در روزهایی دور، لحظه به لحظهام، غرق در تصور اینها بود؛ حال آنکه غریب به هشتاددرصد آنها توهمی زیبا از خواستههایی بودند که من کونِ رسیدن به آنها را نداشتم و تنها دوستشان داشتم!
من ترس را دیدم. گیجی و سردرگمی را دیدم. وقت تلف کردن را دیدم. خُرد شدن توسط آدمهای سواستفادهگر را دیدم. ناامیدی و آرزوی مرگ را دیدم. زنده ماندنی که مرگ، هزار بار به آن شرف داشت!
من خندههای مصنوعی را دیدم. کوبیدن ماشین به تیرچراغبرقِ کاشته شده در حاشیهی خیابان را دیدم که مرلین با عصبانیت از آن پیاده شد و تِلوتِلوخوران وارد سکانس بعدی شد. من دیالوگهای او را پیش پیش، پیشبینی میکردم و جالب اینکه خیلی از آنها نیز درست از آب درمیآمدند. چرا؟ چون ما شباهت زیادی با یکدیگر داشتیم؟ یعنی من و او در برهههای متفاوتی پا به دنیا گذاشته بودیم؛ با نیازهایی که در او ارضا نشده بودند و ادامهاش در من کِش آمده بود؟
من « نشدن » را دیدم که قاطعانه قرار نبود بشود و اینکه قرار بود چه درس عبرتی به مرلین بدهد که نه او و نه من از آن خبر نداشتیم! آخر سر هم کاری برایم پیش آمد و هفده، هجده دقیقه مانده به پایان فیلم، آن را ناتمام، کنار گذاشتم و او را با حادثههای جدید اما قابل پیشبینیِ تلخش تنها گذاشتم؛ او را در پوشهی مدیاپلیرم، سرگردان° تنها رها کردم و دلم برایش نَسوخت! سادهی سادهی ساده زیرا اینکه « کسی قرار نیست دلش به حال کسی بسوزد » یک واقعیت است و با انسانیت، تفاوتی بسیار دارد!