با پنجاه هزار تومن، سه نفر رو به یه خوشگذرونی، دعوت کردم: به سهتا بستنی: دوتا یخی، یکی کیمبستنی. یخیها: یکی پرتغالی، یکی تمشک و میوههای ترشِ جنگلی. کیم، بیست تومن، یخیها دونهای پونزده.
رامین، کیم سفارش داده بود. حمید، موافق با پیشنهاد من برای بستنییخی، بستنییخی رو تایید کرد. پرسیدم چه طعمی؟ با فروتنیای از روی خستگی که نتیجهی دوساعت زیر اصلاح نشستن بود، « هرچی خودت دوست داری! » رو سمتم سُروند. خندیدم، خوشم اومد و راهی شدم.
توی سوپری، تا کمر° خَمشده توی یخچالبستنی، دنبال ترشترین مزهها بودم. از صاحبش که یهجورایی آشنا هم بود پرسیدم: « هرچی° رو چیدی، تا تَه همینه؟ » گفت: « همینه! » و من معذرتخواهی کردم برای بهم ریختگیای که آخرشبی، باعث شده بودم و اون، با روی خوشی غیرعادیطبیعی، گفت: « فدای سرت عزیزم، خودم مرتبش میکنم، راحت باش شما! » به اون صورت تنوعی نداشت، خواستهای که از اونجا داشتم رو ارضا نکرد و خب، منم زیاد پِیاِش رو نگرفتم: « حتما خواست خدا همین بوده! »
دوتا ماشینعروس، از دو جهت مخالف، از چهارجهت چهارراهی که سوپری قرار گرفته بود، واردش شدن. این رو وقتی داخل مغازه، داشتم بستنیها رو به بچهها تعارف میکردم، گفتم. و اینم به حمید گفتم که: « برای خودم پرتغالی انتخاب کردم و از عمد، جفتش رو گرفتم سمتت که ببینم از غیب میفهمی من کدوم رو میخوام و تو واقعا درست گفتی و من از این چالش کِیف کردم! » و همونطور که حمید داشت موفقیتش رو لیس میزد، گفتم: « البته اگه اشتباه میگفتی هم بهت نمیدادم، چی فکر کردی؟ »