پِتُس رو امروز به مغازه رسوندم و رفیقش رو از تنهایی درآوردم! حالا دوتا چشمانتظار، توی مغازه، انتظار سلام و نوازش من رو میکشن. البته که قضیه به همینجا ختم نمیشه و من به هرکس رسیدم، سپردم که هدیه، گل برامون بیارن: حتما از خانوادهی پیچک هم باشه چون جا نداریم. میخوام روحِ سبز رو به چهاردیواریای که بیشتر از خونه، اونجا زندگی میکنم، دعوت کنم. پیِ تمیزکاری و رسیدن بهشون هم با خودم: باعث افتخارم هم هست؛ اونا باعث میشن احساس کنم میشه رشد کرد... توی هر شرایطی، میشه زندگی کرد؛ فقط با یک مقدار توجه!
چه خوشحالم که امروز صبح تا همین چند دقیقهی پیش رو بیرون و درگیر کارهای مغازه بودیم. اصلا نمیتونم بهش فکر کنم که اگه به هر بهونهای خونه میموندم، الان چه بلایی سر روحم میومد!