آغوش کشیدمش.
بغلم رو پُر کرد.
صدای نفس کشیدنهای پشتسرهَمِش، گوشهای قلبم رو داغ کرد.
چشمام خیس شد.
و بدنم مورمور.
مقداری از خنده و مقداری هم از اشک، توی پیمانههایی نابرابر، لبم رو سنگین کردن.
سفت چسبیده بود بهم. دستهاش، دوطرفِ کمرم رو چنگ زده بود که دَر نَرم! انقدر محکم چسبوندنِ خودش بهم، دلیل دیگهای نمیتونست داشته باشه!
دستِ راستم رو بالا آوردم و سرش رو توی انگشتام گرفتم. تارهای موش، لابلای انگشتام، بازیشون گرفته بود.
صدای نفس کشیدنهای حریصانهاش، گوشهام رو چنگ میزد.
حرف نمیزد و فقط همونطور تند و تند نفس میکشید .
دلم میخواست خودم صورتش رو توی دستام بگیرم. زل بزنم توی چشماش و بپرسم « چِتِه؟ » ولی نکردم. نه اینکه اون هم این اجازه رو بده: بیصدا به توافق رسیده بودیم!
همهجا تاریک بود. این انتخابِ اون بود: یک توافق دیگه!
ماه، زیرِ رقصِ برگهای پهنِ چنار...
ناخنهای تیزش رو توی پوستم احساس کردم!
صدای جغد...
پاهام سِر شده بود.
انگشتهای قیچیزَدهی من، زورِ در آغوش کشیدنِ بیشتر از این رو نداشتن!
نَرمههای مویی که از صبح تراشیده بودم، ساعد، صورت، گردن و... رو نشونه رفته و ذهنم رو مشغول کرده بودن.
خیس شدن سینهام رو احساس کردم.
اسم این حالتش، دلتنگی نبود. دلخوری از کسی نبود. به هم خوردن قرار و مداری نبود... بیشتر از این، چیزی به ذهنم نمیرسید!
صدای آروم شدن نفسهاش رو شنیدم. سکوتی محض. صدای جغد. رقصِ ماه زیر شاخه و برگهای پهنِ چنار. انگشتاش شُلتر شدن ولی همچنان توی بغلم پناه گرفته بود: بالشتی توی بغل یه بیخواب!
دلم، برعکسِ مغزم آروم بود؛ شاید همین علتِ سکوت بود. شاید قرار نبود صبحتی بینمون ردوبدل بشه. شاید وقتش رسیده بود که منم چشمام رو میبستم و اون رو محکم بغل میکردم. شاید...
نمیدونم چقدر رد شد: چند دقیقه یا ساعت. چشمام رو که باز کردم، نتونستم دستام رو تکون بدم؛ همینطور پاهام. یکی با لباس سفید، آهسته بهم نزدیک میشد. هنوز نمیتونستم صورتش رو درست تشخیص بدم. همینقدر دیدم که یه صفحهی فلزی دستش بود. چشم° ریز کرده و داشت چیزهایی رو چک میکرد. صدای بوقهای بریده بریدهای از بالای سرم، سمت چپ، اذیتم میکرد؛ همونجایی که نگاهِ زنِ سفیدپوش، بهش بود! نزدیکتر که شد، پردهای رو دورتادورِ جایی که من بودم کشید و من رو از شَر نورِ مزاحمی که مستقیم توی چشمام بود، راحت کرد...