+ با این پولی که برنده شدی میخوای چیکار کنی؟ ( انتظارِ یک جوابِ کلیشهای، از یک پیرمردِ شصت هفتاد ساله! )
- میخوام برای قبرِ همسرم یه سنگ بخرم! ( یک صداقتِ خلاصهشده، بدونِ یک واوِ اضافه! )
+ آه... ( وقتی عضلاتِ حنجره نتوانند احساس را از آن تَههای وجودت بیرون بکشند و به واژه تبدیل کنند و تنها بیخودی بلرزند و تسلیمِ اشکها شوند! )
- شش سال پیش همسرم رو از دست دادم... ( از دست دادن، راحت در کلمات موج میزد! )
+ و از اون زمان به بعد نتونستی براش یه سنگ قبر بگیری؟ ( با یک تعجبِ واقعی! )
- وقتی مستمریبگیر باشی، یکم زمان میبره جمع کردن این پول. اونم با قیمتهایی که اینروزا توی بازار هست... ( با تلخیِ دهانی که با خوردن چهل لیوان چاییشیرین هم شیرین نمیشود! )
+ اگه ناراحت نمیشی، میتونم بپرسم آخرین بار کی رفتی دیدن همسرت؟ ( نمیدانست چرا اما به خود آمد و دید که این سوال را پرسیده است! )
- هر هفته میرم پیشش. ( بدون فکر کردن! )
+ حالا دفعهی بعد، کی میخوای بهش سر بزنی؟ ( یک سوال اضافه؛ یک نوارِ خالی پر کردن! )
- شنبه میرم پیشش. میخوام چندتا گل تازه براش ببرم. ( با یک قدردانیِ حلشده در دوستداشتن و... دلتنگی...)
+ این شنبه که بری دیدن همسرت... مطمئنم خبرای خوبی براش میبری! ( با یک لحن غافلگیرانه! )
- ممنونم عزیزم. ( واقعا سپاسگزار! )
+ تو الان برندهی این مبلغ شدی و الان میتونی یه سنگ قبرِ قشنگ و شایستهی همسرت واسش بگیری! ( جمله را همانطوری ساده، بعد از ادا شدن در فضا رها کرد! )
- فشارم افتاده... حالا حالاها نمیتونم راه برم! پاهام دارن میلرزن... همهی بدنم داره میلرزه! اینو بدون که من تا حالا اصلا توی عمرم چیزی برنده نشدم. البته نمیتونم بگم چیزی برنده نشدم؛ من، عشقِ یه زنِ دوستداشتنی رو برنده شدم! ( همگی، با یک شوخیِ ساختگی؛ توأم با احترام و صدایی که تک تک تارهای صوتیاش قابل شمارش است! )
+ اشکم رو درآوردی... ( با بغض و نفسی فروخورده! )
- اشکِ خودمم درومده... خیلی اتفاق قشنگی افتاده! خیلی خیلی ازت ممنونم. نمیدونی چقدر واسم ارزشمنده! ( وقتی نویسنده نیز نمیداند چه مینویسد و فقط مینویسد... )