ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

سگ و دیگر هیچ!




سگِ ولگرد کاری به پاچه‌ی شلوارت ندارد. سگ که بی‌صاحاب باشد، به خودش زحمتِ باز کردنِ بیهوده‌ی پوزه‌اش را نمی‌دهد؛ این را تجربه بهم ثابت کرده است. سگ برای واق زدن، به سایه‌ی پشت‌سر نیاز دارد. همان پشتوانه‌ای که کنار گوشش زمزمه کند: « تو برو جلو، اگه چیزی شد، من هستم! برو که امروز، غذایی لذیذ انتظارت رو‌ می‌کشه! » سگ نیز این‌ها را می‌شنود و دلش بِهشان قرص می‌شود و قدمِ اول را برای حمله برمی‌دارد. سوژه، هرچه می‌خواهد باشد: یک گله گرگ یا یک گربه‌ی مادر که به دنبالِ یک تکه آشغال‌گوشت، جانش را برای بچه‌هایش به خطر انداخته است. او باور دارد که صاحابش ( دوستش ) جز حقیقت، چیزی نمی‌گوید!
سگ‌ها، موجوداتی‌اند شدیداً زودباور! آن‌ها از همان تولِگی باور می‌کنند که باید وفاداری را باور کنند! اول از همه به انسان و بعد به هرکس؛ آخرین نفر، خودشان هستند! سگ‌ها این خطِ‌مَشی را سینه به سینه، از اَجدادشان به ارث برده‌اند و استعداد خوبی در آن دارند. تا به امروز موردی که خلاف این موضوع را بیان کند گزارش نشده‌ است!
سگ‌ها دوست‌داشتنی‌اند چون خود، همه را دوست دارند! ( اینجا مقصود انسان است ) آنها شدیداً دوست داشتن و دوست داشته شدن را دوست دارند. انگار کن که نافِشان را با این قیچی بریده باشند! برای امتحانِ این خصوصیت، کافیست برای مدتی با یکی‌شان رابطه بگذارید: غذایش را تامین کنید، نوازشش کنید، با او به بازی و تفریح بپردازید و... سپس پا پَس بِکِشید و شاهد نتایجِ شگفت‌انگیزِ کارِ خود شوید. از دیدنِ شاخ‌های خود در آینه تعجب نکنید! این‌جور موجوداتی‌اند لعنتی‌ها! انگار که یک دانه گندم را در زمین بِکاری و هفتاد تا محصول برداشت کنی؛ یک همچین چیزی! برای یک سگ، همه‌چیز در همین فلسفه‌ی ساده گنجانده می‌شود: بازی، بازی و باز بازی! برای همین نیز هست که به سادگی مورد سواستفاده قرار می‌گیرند زیرا ما آدم‌ها بسیار زرنگ هستیم و سگ‌ها بسیار ساده! اصلا آنها زاده شده‌اند که این واژه‌ی ساده را برای ما تشریح کنند: بازی، سادگی، وفاداری و... در نقطه‌ای بخصوص، تمامِ این‌ها در یک ردیف قرار می‌گیرند؛ ماییم که از داستان‌های پیچیده خوشمان می‌آید!
سگ! کلمه‌ای که تنها از دو حرف تشکیل شده است و با این‌حال بسیار حرف برای گفتن دارد. سگ آمد تا بگوید می‌شود ساده تن به خنده داد! آمد تا به ذهن‌های چندلایه‌ی ما بِقبولاند برای زندگی، نیازی به هیچ چیز جز یک قلبِ صاف و ساده برای گنجاندنِ تمامِ موجودات زنده، بدون استثناء، نیست. از نظر او، زندگی یعنی قدم زدن در یک پارکِ خلوت و شوت کردنِ کاج‌های افتاده برروی سنگفرش‌های سرد و لذت بردن از زمان، در بُرشی لحظه به لحظه! آنها چه فیلسوفانه فکر می‌کنند و ما که خود را قاطعانه، اشرف مخلوقات می‌دانیم، چه دوریم از این تعاریفِ ثابت‌شده!
تنها با یک سگ، می‌توان هزاران هزار گیر و دارِ ذهنی را حل کرد و با پولِ بی‌زبان، جیب‌های روان‌پزشکان را پر نکرد!
سگ یعنی هرچه احساسِ خوب، در یک موجود زنده که بی هیچ قصد و منظوری به موجود زنده‌ی دیگر انتقال پیدا می‌کند. با این حال کاملاً حاضر است تا وقتی از کار افتاد، برود و گم شود. سگ وقتی کهنه می‌شود و از ریخت می‌افتد، خواسته یا ناخواسته، دورانداخته می‌شود. اگر نخواهیم از آن دیدگاه‌ِ احترام‌انگیزِ کلیشه‌ای بهش نگاه کنیم ( رعایتِ حقوقِ موجودات زنده؛ چیزی که انسان در آن، یک درصد هم مهارت ندارد! ) او وقتی زمانش رسید، خودش با پای خودش می‌گذارد و می‌رود. می‌رود چون تمایلی در به‌زحمت‌انداختنِ اطرافیانِ نزدیکش ندارد! زمانی که دید اسبابِ زحمت است، طوری می‌رود که انگار از همان ابتدا نبوده! پایبندتر از قو، در زمانی که جُفتش مرد، می‌رود تا بمیرد؛ او نیز به نَحوی دیگر، این فعل را ثابت می‌کند. چگونگی‌اش را با سه‌نقطه جواب می‌دهم و دلم می‌گیرد!




کاش روزی از راه نرسد که این حقیقت را، سگی پیر، به گوشِ سگ‌های جوان برساند! کاش تا آن‌روز، ما آدم‌های اِحمال‌کار، فکری به حالِ این خَصیصه‌ی زشت‌مان بِکِشیم! تصورِ دنیایی بدونِ سگ، خیلی سخت است.
سگحقوق حیواناتدلنوشتهنویسندگیداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید