ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۳ ساعت پیش

سیب و رضا

سیب را از کیفم بیرون کشیدم. چشمانم را که اعتمادی به بیدار بودنشان نداشتم، نازک کردم تا مطمئن شوم خودش است؛ حسم گفت خودش است! فاصله‌ام کمتر و جزییات آن قاب، بیشتر می‌شد؛ دیدم که دو نفر‌ند. زن است؟ مرد است؟ از این سیگاری‌باز‌های دوره‌گرد است یا یکی کُپِ خودش، بی‌جاومکان؟ مشخص نبود ولی من هم‌ وِلکُن نبودم. دوخته بودم به آنها نگاهی را که داشت به حاشیه‌ای در سمت راستم، بی‌محلی می‌کرد: چندنفر که در پناه تاریکی و ماشین‌شان، داشتند کارهایی می‌کردند که دلم نخواست، سوزنم را سمت آنها نَخ کنم. حتی یک دلم گفت که سیب را به همین‌ها تعارف کن و قال قضیه را بکن اما باز، حسم، تصمیمم را پس زد. با سیبی که در کف دست راستم، بازی می‌دادم، با قدم‌هایی شبیه به سیاه‌مَست‌ها و همان چشمانی که گفتم، نزدیک شدم و دهان باز کردم: « دیگه شرمنده رضا، یکی بیشتر نداشتم... » و سیب را کف دستش شُل کردم. قبل از تشکر: « من گفتم شامی چیزی آوردی... این که سیبِ... » نمی‌دانم چرا قسمِ قدیمی‌ام برای دروغ نگفتن را، به آبِ خوردنی، فروختم: « خودمم گرسنم داداش... » و با نوک انگشتانم به معده‌ام اشاره کردم و قبل از اظهار نظر دیگرش، باز تکرار کردم: ... و او قِباحتِ قبلی‌اش را دستمال کشید و شفاف‌تر از قبلی، گفت: « من گرسنمه. فکر کردم... » و من که یک‌ چشمم به او و دیگری، به دیگری بود، کمرنگ° همان دروغ قبلی را تکرار کردم و با مکثی کوتاه، پشت به آنها ادامه دادم و دکمه‌ی پخش موسیقی را زدم و... که احساس کردم صدایی شنیدم. برگشتم و سوالی° داد زدم: چی؟ و او، دادَم را ادامه داد: برو عروسی کن، بیایم شیرینی‌ات رو بخوریم دیگه... نه بانمک بود و نه امیدوارکننده اما بدون مکث، لبخندی بدون کلمه را انتخاب کردم. بعد از چند قدم گذشتن، دلم، رأی به قضاوت او داد: « ای بی‌ناموس... عوضِ تَشکرته... » همین چند کلمه، نه بیشتر. کسی از آن صف‌های آخر، پلاکاردی بالا آورد که رویش با خط خوانایی نوشته شده بود: « خودت خواستی، به همچین آدمی، با یه همچین خصوصیاتی، کمک کنی... مسیر رو‌ خودت انتخاب کردی؛ به میل خودت پس... » همان خنده‌ای را که با رضا تحویل داده بودم، منتها با صدایی آهسته‌تر، تکرار کردم: راست میگی! و قضیه همانجا تمام شد و دوباره به همان روال قبلی، دل به موسیقی بی‌کلام دادم؛ در ساعتی که بیست و سه و بیست و خرده‌ای را نشان می‌داد...

نویسندگیداستانادبیاتطوفان فکریسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید