مجبورشد « سیزده » را دوبار تکرار کند. تصمیم گرفتم از رنجشم از راننده تاکسی، بگذرم که بهم اجازه نداده بود دویست سیصد مترِ آخرِ همسفریمان را در صندلی عقب، دونفره° طی کنیم. خودم را جمعوجور کردم تا راحتتر در را ببندد. نفر جلویی را یادم آمد که سه بار، برای دری که میشد یکباره بست، تلاش کرد. و اما او، نحیفتر از من میخورد. کاپشنش سورمهایِ رنگ و رو رفته بود؛ مترادف موهایش.
بوی تندِ سیگار و عرقِ ظهرِ پاییزیاش، از خودش زودتر تاکسی را اشغال کرد. پوشهی به گمانم آبیرنگش حاوی چند تکه کاغذ بود که احتمالا چند ساعتی از وقتش را گرفته بود. از بوی سیگارِ او هم گذشتم.
ماسکِ سیاهی به صورت داشت و من اصلا به این فکر نکردم که ممکن است سرماخوردگیاش را بهم منتقل کند. « پنجاه و هشت، دوتا نُه » بعد از مکثی دوثانیهای، « رسید نمیخوام! » از هندزفریام، موسیقی بیکلام پخش میشد و میدانستم که کناریهایم متوجهش میشوند ولی فقط در حد چند ثانیه، آنهم برای اینکه بتوانم رمز کارت را با تمرکز، به راننده بگویم، کَمش کردم.
او هم با من، در یک ایستگاه پیاده میشد برخلاف نفر سومِ پشت راننده که کرایهی ایستگاه بعدی را حساب کرد. از راننده تشکر و خداحافظی کردم. میخواستم این روتین را با خداحافظی از او، بشکنم ولی پیش نیامد و « آن » را همراه با فلاسک چاییام، در پیادهرویای که انتظارم را میکشید، همقدم کردم.