دیدی گاهی اوقات دلت میخواد که یه نفر بهت زنگ بزنه یا تو خیابون در حال قدم زدن، دوسداری که یه نفر رو ببینی!
این یه نفر میتونه شخص خاصی باشه، میتونه هم کلا فقط یه رفیق باشه که بدون توجه به اینکه قراره کی باشه، فقط دوسداری سراغت رو بگیره. خلوتت رو با تمام قدرت بشکنه. با تمایلِ قلبیِ شخصِ خودت!
آره. برای من که خیلی از این اتفاقها افتاده؛ بعید نمیدونم برای شما هم افتاده باشه!
گاهی زورت به خودت نمیرسه! هرچی جون میکَنی، هرچی به این در و اون در میزنی، باز هم حالت میزون نمیشه. نمیدونی باید چیکار کنی؛ حتی اگه بارها و بارها این حالت رو تجربه کرده باشی و راهحلش رو اَزبَر باشی، انگار اون یه بار با بقیهی بارها فرق داره؛ اصلا همیشه همینجوریه؛ همیشه یه دورِ تکرار هست که هممون گرفتارشیم و تمومی هم نداره.
نمیخوام حرفای تلخ بزنم. نه! به هیچ وجه! اصلا با نیت خیر و حس و حال خوب هم دست به قلم شدم. که یه پیامی رو که تجربهی اینروزای خودمه رو باهاتوتو درمیون بذارم.
گاهی منتظری؛ منتظرِ یه اتفاقِ بیربط که تو رو از خودت بکشه بیرون. بیصدا ناله میکنی و پسموندههای اکسیژنت رو به آسمون برمیگردونی. حتی سیگار هم آرومت نمیکنه. حتی قهوهای که هرروز حالت رو سر جاش میاورده هم دیگه جوابگو نیست.
دست به دامن هر نیروی برتر از خودت میشی تا کمکت کنه ولی انگار جواب نمیرسه. هرلحظه حالت بدتر از قبل میشه و مطمعنی که این حالت حق تو نیست.
اونجاست که همهی گیرهای دنیا، یکی یکی سر راهت سبز میشن. از مورچهای که به زحمت داره خوردههای نون رو از جلوی پات رد میکنه تا عابر پیادهای که ناخواسته شونهاش به شونهات گیر میکنه. هیچی سرجاش نیست. اونجا همه بسیج شدن که گند بزنن توی حال تو. هرچند شاید قبلتر از این ماجرایی که درگیرشی، هیچکدوم اینا اذیتت نمیکرده. ولی اونجا، اون حالت، یه حالتِ تعریف نشدهی دیگهاس که هیچ انرژیای برای تحمل کردنِ مخالفتها و ناهنجاریها برات باقی نمیذاره!
حتی نمیتونی سنگینیِ بدن خودت رو تحمل کنی!
دوسداری یه صندلی خالی، گوشهی خلوته یه پارک پیدا کنی و بغض کنی و هیچی نگی. هیچی.
همین کار رو میکنی. میشینی.
زمان نمیگذره. انگار کائنات هم باهات سر لَج برداشته.
از این حجم از منفیبافی خسته میشی. کمرت رو خم میکنی و سرت رو بین کفِ دوتا دستات فشار میدی تا هیچ صدایی رو نشنوی. همهجا رو سکوت برمیداره. چشمات رو میبندی و فقط سیاهی رو میبینی. چیزی که همچی توش باهم برابره. یه طرح از یه برنامهنویسِ #قهار که عمدا این حالت رو برای شرایط خاصی تعریف کرده؛ چمیدونی. شاید برای همین حالتی که دچارشی!
یلحظه سرت رو برمیگردونی. یه لرزش خاص رو از داخل جیب شلوارت احساس میکنی. گوشیته. داره زنگ میخوره. همونی که انتظارش رو نداشتی ولی شدیدا بهش احتیاج داشتی. همونی که شاید قبلترها تمایلی به حرف زدن باهاش رو نداشتی.
به زور و زحمت، با کلی کلنجار با افکار بیمارت، انگشت سردت رو اُریب روی صفحهی گوشی میکشی و...