هوا امشب بدجور وحشیگیری میکرد.
باد حسابی شلوغ کرده بود.
گرد و خاک، بازیچهی دستِ این دو، هر لحظه از سمتی به سمت دیگه در حرکت بود.
ابرها دائم موقعیت عوض میکردن.
ستارهها دیگه از اون آزادی سابق برخوردار نبودن.
ماه در زیر حالهای از نمیدونم-چی، قایم شده بود؛گرد و خاک بود یا ابر، نمیدونم!
خنک بود.
من و دوستم یه کُنج خلوت و کمنورِ فضای سبز رو انتخاب کرده بودیم و از این نعمت استفاده میکردیم.
باد، آبی که برای آبیاریِ چمنها از فَواره بیرون میزد رو، با تلفیق مناسبی با خاک، روی سر و صورت ما مینشوند.
جایی که ما نشسته بودیم، به نسبتِ قسمتهای اصلی فضای سبز، توی ارتفاع کمتری قرار داشت: یه رودخانه که قبلترها خاکی بود و پر از سنگلاخ و الان خیلی مرتب و شیک، با سیمان و سنگفرش درست شده و تبدیل به محلی شده برای پیادهروی!
اما امشب خلوت بود و مردم، بیشتر، از قسمتهای پرنور و نزدیکتر به حاشیهی خیابون برای اینکار استفاده میکردن؛ اینجایی که ما بودیم، معمولا برای روزها استفاده میشه.
دوستم دلش گرفته بود. گوشیش موزیک پخش میکرد. ما هم توی سکوت محیط حل شده بودیم و گاهگداری هم این بین، یه چیزهایی بِینمون رد و بدل میشد. نگاهمون به روبرو بود. به ساختمونهای چندطبقهی شیک و باکلاسی که مخصوصِ محلههای همون اطراف بود_به اصطلاح بالاشهر!_چراغهای طبقاتش که کمنور، سو سو میزدن. یه سری جاها هم که صاحبخونه هوسِ هوای تازه کرده بود و باد پردههای چَموشی که از فرصت استفاده کرده بودن رو به این طرف و اون طرف بازی میداد و این وسطها لوسترها و لامپهای پرنورتر رو هم میشد تشخیص داد. حتی یه جا دیدم که یه مردی اومد روی تراس و یه کاری کرد و بعد برگشت. از فاصلهای که ما داشتیم نمیشد تشخیص داد چکار کرد!
سرگرمیم همین بود دیگه! تعدادِ طبقاتِ ساختمونها رو میشمردم. به آدمهایی که اون بالاها مشغول پیادهروی بودن زُل میزدم. یه صحنه خیلی برام جذاب بود: آب با فشار از فَواره بیرون میزد و باد اون رو با سرعتِ هرچی بیشتر، داخل فضا پخش میکرد. رقصِ آب، زیر حالهی کمجونِ نور و فرارِ مردم از خیس شدن، شبیه به یه کمدیِ صامت بود که میتونست ساعتها وقت آدم رو پر کنه! اگه آفتاب بود، قطعا یه رنگینکمونِ خوشگل درست شده بود! این بین، دلم یه هوسِ بچگانه کرد: اینکه لباسهام رو درآرم و برم جلوی حجمِ سنگینِ آب وایستم و... آخ! الان که گفتم دلم خواست دوباره این رو؛ جوری که تعجب میکنم چرا اونجا همچین کاری رو نکردم!
بعضی وقتها هم به حرفهای دوستم گوش میدادم. تلخ و شیرین با هم قاطی بود. اما شنیدنی بود چون حرفهای دوستم بود و چه کسی جز من باید این وظیفه رو به دوش میکشید! اصلا اینهمه لذتی که میبردم رو باید یه جایی خرجشون میکردم. خودخواهی بود انقدر حالِ خوب رو فقط برای خودم نگهدارم و تنها رویابافی کنم! هرچند حالم انقدر خوب بود که اون حرفها هرچقدر هم تلخ، اذیتم نمیکرد!
از حالِ بدش میگفت. از چیزهایی که بهشون نرسیده بود و نمیدونست دقیقا کدومشونِ که اونجوری احساساتش رو تحت تاثیر قرار داده. متنِ موزیک رو تفسیر میکرد. چندتا رَپ پخش شد و بعد هم دو، سهتایی موزیکِ قدیمیِ شاد و این معنیِ کاملا واضحی داشت؛ اینکه حالِ خوب و بد، جدی و شوخی، همه و همه در کنار هم قرار دارن و قانونش همینِ!_پیانو هم همین شکلیِ به گمونم؛ سفید و مشکی در کنار هم قشنگاند!_
ماه و ستارهها هم توی این بازی شرکت کرده بودن و هرازگاهی که باد لطف میکرد و ابرها رو کنار میکشید، عرضِ ادبی میکردن و میرفتن!
چقدر از باد حرف زدم! انگاری نقش اول این روایت به عهدهی ایشون بود! اونجا که درختهای سر به فلککشیدهی سرو و کاج و اَراَر، شاخ و برگشون رو به دستهای پر از جنب و جوشِ باد سپرده بودن و حاصلِ این اعتماد، صدای غیرقابل توصیفی بود که فقط باید حضوری لمسش کرد و قابل نوشتن نیست! هرچی بیشتر توضیح بدم، کمتر منظور رو میرسونم.
از نشستن برروی سکوهای سیمانی خسته شدم و یه لحظه دلم خواست که دراز بکشم و سرم رو بذارم روی پاهای دوستم... نه اینکه خجالت بکشم ها، نه! موهام اجازهی این کار رو بهم نمیداد؛ آخه از پشت بسته بودمشون که همیشه هم برای اینگونه لذتها مزاحماند! منم که یه آدمِ شدیدا لذتجو!
خلاصه هرچی از جزئیاتِ این مهمونیِ ناخواسته تعریف کنم کم گفتم! ساعت به نیمهشب نزدیک میشد و کم کم وقتش رسیده بود که بریم سمت خونه. بلند شدیم و لباسهامون رو تکوندیم و راهی شدیم.