ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۱۲ روز پیش

شوخی ۲

نگاهم به بالای سرم بود، جایی که شاخه‌‌های درختان کاج‌، به هم قفل شده بود. میوه‌ها‌شان رسیده بودند و هر آن احتمال سقوط وجود داشت. نه اینکه بدم بیاید، مسیر‌های دیگری هم برای ادامه دادن وجود داشت، عمدا آن را انتخاب کرده بودم. کاملا اتفاقی ولی تا قبل از سقوط اولین کاج: یک بوسه‌ی یکهویی و وارَفتن° درست روبروی پاهایم. یک تمایل به هیجانی° دَمِدَستی، درونم جرقه زد تا بهانه‌ای شود برای اینکه باقی مسیر را اینطور ادامه بدهم: یک چشم به صفحه‌ی گوشی و دیگری° بالای سرم!

مدت‌ها نَنوشتن‌های طولانی، ترکیب با تَرسم از مستقل شدن در کارم، دست در دست هم، باعث می‌شدند تا نوشتن یک جمله‌ی ده‌کلمه‌ای، ده دقیقه طول بکشد و آخرسَر، پاک کردن و درنهایت بعد از چند مرتبه تکرار، با حسی عاجزانه نسبت به حضور ذهن، به اولین ( دردسترس‌ترین ) تصمیم راضی بشوم: کوبیدن گوشی به آسفالت و بیخیال قدم زدن شدن. « کجا میری این موقع شب؟ دوباره سرما نخوری خدایی نکرده... » تکیه‌کلام‌های مادرم که بلد بودند کی سراغم را بگیرند!

وقت‌هایی که خودم را با کار مشغول می‌کردم، یک درصد هم متوجه عبور زمان نمی‌شدم: نُه شب، اندازه‌ی اقلا یازده شب، زور داشت ( تا خسته‌ام کند ) اما اکنون که حول و حوش نیمه‌شب بود، انگار خورشید° تازه غروب کرده بود... کجا بودم...؟ آها! نه... بگذار از اینجا ادامه بدهم ( حتما مهم نبوده که فراموش شده... ) : بادام‌زمینی‌ها، دودَستی° حالت تهوع را در دلم جاساز کرده‌اند و من ( به خوردن ) ادامه می‌دادم چون فکرم مشغول بود! ذخیره‌ی خوراکی‌هایم داشت ته می‌کشید و من هنوز کلی زمان° پیش‌رو داشتم که استفاده کنم ( اقلا دو ساعت ) ؛ حال که نه قدم زدن لذت داشت و نه نوشتن! این شد که دلم بد ندانست که تأیید کند: « یک هَم‌پا هم می‌تواند خوب باشد! » صفحه‌ی گوشی، قفل‌شده و فروشُده در جیب عقب شلوار، درهای خیال° باز: « مثل خودم شِلَخته! احتمالا مدل موهاش باب، رنگی‌رنگی مثلا بنفش و استخونی و نارنجی. یه تتوی رز هم روی پشت دست راستش ( چون مال من روی مچ چپِ ) هرجا هم می‌ره، صدای ترانه‌اش از شصت متری مشخصه و... باید هم با چنگال از زیر زبونش حرف بیرون بکشی... مثل من هم یه اسم مستعار داره برای خودش: این‌یکی رو نود درصد مطمئنم: اون ده درصد شَکّم هم چون مثل خودم لجبازه و میگه: « نخیرم، کی گفته آدم باید اسم مستعار داشته باشه؟ اصلا اسم چیه؟ ببین کی جلوی آینه وایستاده... ؟ » یک دانه‌ی دیگر بادام‌زمینی! دیگر باقیمانده‌شان را می‌توانم بشمرم.

طولی° بخواهم حساب کنم، تقریبا نصف خیابان طالقانی را طی کرده‌ام. هه هه: « به جرأت می‌تونم بگم، پارک ملتِ اسفراین، بعد از پارک ملتِ مشهد، بزرگترین پارک، توی کل خراسانِ! یه پارک، موازی با یه خیابون ( طالقانی ) از هر کوچه که هوس کنی، میتونی قیچی کنی و بزنی به دل پارک و باز... شوخی نیست ها! اگه بخوای به دلِ خودت ( آروم آروم ) قدم بزنی و توی هیچکدوم از توقفگاه‌هاش هم نَایستی و محو جَمالشون نشی، از این سر شروع کنی، ( اقلا اقلا ... ) چهل و پنج دقیقه‌ی دیگه، نوک‌ انگشتت رو رسوندی به دَر°آهنی... » آخر پارک، یک درِ آهنیِ بزرگِ دولَتِه دارد: دو درِ نرده‌ای که یک نیسان با بارَش، راحت از آن می‌گذرد. یکی از این‌ها هم در ابتدای پارک داشت که متاسفانه ( امان از این مسعولینِ... آخر چرا از نوستالژی‌های ما درست مراقبت نمی‌کنید؟ ) تمام این پاراگراف، بخشی از تلاش‌های من بودند برای خلع سلاح یک اسفراین‌نَدیده که شَهرشان پر است از لوکیشن‌های اینستاگرامی! باز مسعولین: یک مقدار آستین بالا بزنید و برایمان سرگرمی درست کنید.. آخر... کلیشه‌ای شد! نَشنیده بگیر. نقطه سر خط..

بوی چمنِ حل‌شده توی نسیمِ اردیبهشت‌ماهی... تُندیِ کاج، لطافتِ یاس‌های درختی... اوه، صبر کن... چه رایحه‌ی آشنایی... « چندبار باز و بسته کردنِ سوراخ‌های بینی » چیز است دیگر... بگذار... آن هم رقصِ شعله‌ها! این شد ترکیبِ خاص: « تندیِ کاج، لطافتِ یاس‌های درختی، سوار بر طعم آشنای چمنِ آب‌خورده که عجیب بر جانِ رطوبتِ هوا نشسته است... یک آرزو! دلم خواست تمام دارایی‌ام ( که سر‌جمع سیصد و بیست هزار تومان است ) را بدهم و یک ربع در جمعشان بنشینم! دلم می‌خواهد لباس‌هایم بوی دود بگیرند...

مینیمالداستانادبیاتنویسندگیسید علی نصرآبادی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید