« دلشون نخواد!؟ » بادامزمینیها را که چک کردم، درحالی که خطِ دود را دنبال میکردم، زمزمه کردم: « دلشون نخواد؟! » یکی جوابش را داد: « اگه تو نَگی، از کجا میخواد بفهمه!؟ » اولی گفت: « اصلا از کجا میدونی چند نفرن؟ » گفت: « تو بگو یه نفر! داری؟ » سکوت برقرار شد.
چند قدم جلوتر، ایستادم: « چرا باید برم اونجا؟ » واقعا! چرا باید میرفتم آنجا؟ تنها بودم؟ شاید! هوای نَمداری که هر لحظه ممکن است دوباره تن به باران بدهد، آتش میچسبید؟ شاید! برگشتم ولی درست در نقطهی دیدِ آنها! یعنی من را دیده بودند... یا دیده بود؟ یک بادامزمینی° جواب را میدانست! خیلی وقتها پیش میآمد که بیآدرس° دل به پیادهرو میدادم و بعد از چند دقیقه یا... باسَنم را تکیه یا نشسته برروی چیزی میدیدم و معمولا هم خوش میگذشت اما کمتر پیش آمده بود حسی بهم دیکته کند « نرو » و نروم و بعد پشیمان شوم؛ حسم معمولا اشتباه نمیکرد؛ شاید از تجربههای خیابانگَردیست! نمیدانم.
یعنی الان° وقتِ ترکِ سیگار بود؟ انصافاً، توی این هوا میشه سیگار نکشید؟ » خوشوقتم! هَمپا از راه رسید! پنج سنگفرش° یکی، « حالا یه بار چی میشه؟ » تِمِ موسیقی را عوض میکردم بلکه حواسم پرت شود؛ نمیشد، قویتر برمیگشت: « یه نخِ سبُک! هوم! » یک « پوفِ » عمیق و صدادار، یعنی خواهشاً بس کن ولی این آتش قرار نبود با یک « پوف » خاموش شود: « الان همهی گیرِت یه نخ سیگارِ؟ الان نمیکشی، مسیرِ سعادت رو طی میکنی...؟ »
به سه پلهی سنگیِ قبل از استخرِ بزرگِ پارک رسیدم. تمام مسیر، از زیرگذرِ پلِ بهشت، همانجا که به آتش، گوشهی ابرو نشان دادم؛ تا رد شدن از شهربازیِ پلاستیکی، بعد° میدانِ گلکاریشدهی بیضیشکل و آسفالتهای قلوهسنگیاش... تا رسیدن به پلهها و پشتِ فَنسها، مغزم از دادگاه محاکمهی ب.ز شلوغتر بود. ایستادم و از روبرو، بهش تکیه دادم. فنس، رو به داخل° شکم داد. انگار نَصابِ فنسها پدرم بوده و بهم اطمینان داده که : « تو هُل بده، محکم بودنِ فنسها با من! » تصویرم در آبِ تیره، موج برمیداشت اما قرار نبود امیدوارم کند! درواقع ناامید نبود، گیج بود!
یک صورت، در کنار صورتم، من را از تنهاییِ استخر° نجات داد و بعد، حس مورمور شدنِ بعد از تماسِ یک چیزِ گرم با پشتِ ساقِ پاهایم. بلافاصله برگشتم! شاخ و برگ درختانی که به ردیف، در سمت چپ، حاشیهی رودخانه کاشته شده بودند، رقصِ یک پلاستیک ( احتمالا چیپس ) در هوا و... انگار که دکمهی توقفِ همهشان در یک لحظه خورده شد و... تا دُمَش را ببینم که پریشان° در هوا موج برمیداشت و دور میشد: « جِنِّ! » دوباره مورمور؛ اینبار° ترس محرک بود. یکهو احساس کردم که چقدر به آدمها احتیاج دارم! چقدر دلم میخواهد سَروکلهی یکی مانند خودم که روی دوپایَش راه میرود، از راه برسد! تمام خون بدنم، در همان حرکت آخر° یخ زده بود: « برو دیگه! برای چی وایستادی؟ منتظری عاقد بیاد؟ » نمیتوانستم. تنها زوری که داشتم، این بود که گوشی را از جیبم بیرون بکشم و ساعت را نگاه کنم: « دوازده و سیزده دقیقه! » آواز یک مرغ مینا، ناجیِ من شد. قورباغهها، با فاصلهی زمانی کمتر از چند ثانیه و... سمفونیِ نیمهشب آغاز شد!
تماما یک متر و هشتاد و یک سانتیمتر قد با هفتاد و سه کیلو گوشت و استخوان° توخالی، زیر نورِ چراغ فانوسیشکلِ برق که از بالای سرم، تماشایم میکرد؛ در کمتر از ده دقیقه، شاهد چند حسِ متناقض بودم: « بیتفاوتی، اضطراب، ترس و... اکنون° تمام° زیبایی! » باز همان رایحهی دوستداشتنی: باران. سایهام را در آب° شست، دلم صاف شد و گره من به آن مختصات° باز! دلم باز پیادهروی خواست؛ ادامه دادن، نه برگشت به سمت خانه! یک حس دیگر از راه رسید: شجاعت!