تصمیم به بیرون زدن از خانه را داشتم، قبل از اینکه باران ببارد. قبلش، بدم نیامد که یک دوشِ جمعوجور هم بگیرم که در حین برداشتن حولهام از روی بندِرَختی، صدای درخت گوجهسبز را از داخل باغچه شنیدم که زمزمه میکند: « باران... » چند لحظهای را شانهبهشانهی درخت، زیر باران ایستادم؛ نگاهم را به آسمانِ سیاه و سفید دوختم. ناگهان قطرهای، چشم چپم را نشانه رفت: « لبخند » بود که گویا با نخی نامرئی به ابرها وصل بود و سرنخ داستانی را با خود حمل میکرد: « قدم زدن زیر باران هم کِیف میده ها! » گوشهی لبی بهش نشان دادم منتها نه به معنای مخالفت؛ تأییدی بود بر این جمله از خودم که میگفتم: « عمرا بعد از حموم، خونه وایستم... پس رفتم تا زودتر خود را برای این مهمانی آماده کنم؛ میزبان° از آن ( آدم ) حسابیها بود!
سه روز ماندن در خانه به بهانهی سرماخوردگی، پشت این تصمیم بود. نوک انگشتانم پشت حوله و با آن، دایرهوار، با موهایم بازی میکردم؛ مهدی را یادم آمد و توصیهای که برای فِرفِری کردن موهایش بهش داده بودم: « از حموم که در اومدی، با حوله، نَمِ موهات رو میگیری... نگاه، اینجوری... لازم نیست زیاد خشکش کنی؛ نَم موهات رو گرفتی کافیه. بعد با نوک انگشتات، اینجوری، باهاشون وَر میری؛ انگار که داری ماساژشون میدی...با حوصله... » مادرم را یادم آمد که وقتی درِ اتاقم را برای حمام کردن، باز کردم، با لبهایی که کج بود، مستقیم کلماتش را به سمتم نشانه رفت: « ... آره، باور کردم سرماخوردهای... به همین هوا، خودت رو انداختی گوشهی خونه و... » آنجا سکوت کرده بودم، اکنون نیز جواب خودم را با لبهایی که بسته بود دادم: « خودم خواستم دروغم رو بفهمن؛ همونطور که نتونستم فرارم رو برای خودم توجیه کنم... » بااینحال نمیدانم چرا باز ماسک را از دستگیرهی حمام برداشتم و به صورتم زدم و رفتم تا حاضر شوم.
« کاپشنِ خَزدارم رو بپوشم یا بهاره..؟ فکر نمیکنم انقدر سرد باشه که به لباسگرم ( اون هم در این حد ) نیاز باشه! فقط کلاهدار باشه... » در همین کشوقوس ورق زدن لباسها در جالباسی، چشمم به هودیام خورد، سپس شلوار اِسلشِ کتانم و در ادامه، کتانی طوسی new balance در ذهنم نقش بست. به یکباره تمام سناریوهای قبلی، خط خورد و اینیکی تایید شده و درحال پوشیدنشان، خودم را جلوی آینهی اتاقم دیدم و حَض کردم. یک مشت بادامزمینی که دو شب قبل مقداد بهم داده بود و چند شکلات، همگی محض احتیاط، اگر قدم زدن طولانیتر شد. دوباره ماسک را زدم و دستگیرهی در را آهسته فشار دادم. صدای عباس را شنیدم که داشت درمورد یخچالی که برای خانهی روستایمان خریده بودند، با مادرم صحبت میکرد. تازه رسیده بود.
در دودِلیِ چیز بیشتری برای سفرِ شبانهام برداشتن، عینکم را در کیفم لمس کردم. باران، دامنِ آسفالت را لکهدار کرده بود؛ خلاف تصورم، سیل از آسمان نمیبارید و من را درمقابل زمزمههای « عینک برای چی؟ الان که داره بارون میاد! برو قدم بزن و زیر بارون عشق کن... یه امشب رو بیخیال نوشتن! » بیمه کرد. صدای خِرت و خِرت و خرد شدن بادامزمینی زیر دندانهایم و مهراد ( هیدن ) در گوشم و سابیده شدن سنگفرشها و آسفالت و موزائیکها، زیر کفشهایم، من را یکراست داخل بازی هُل دادند. قفل گوشی را باز کردم و وارد یادداشتها شدم و از سهنقطهای که چند دقیقهی قبل، صفحه را در آن بسته بودم، ادامه دادم منتها هنوز بیعینک!