یک پرتو آفتاب بود که لحظهای از سینهی ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آیندهام، زشت و غمانگیز، به چشمبرهمزدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجر دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده، با همان ماتریونا که گذشتٌ اینهمه سال، ذرهای بر عقل و کاردانیاش نَیَفزوده بود.
ولی آیا من آزردگیام را به یاد میآورم، ناستنکا؟ آیا بر آینهی روشن و مصفایی سعادت تو، ابری تیره میپسندم؟ آیا در دل تو، تلخی ملامت و افسون گِ افسوس میدَمَم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه، برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی که با به زیر تاجِ ازدواج بپیوندی، پژمرده میخواهم؟ ... نه، هرگز، هرگز و صدبار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم.
خدای من، یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
« ناستنکایتان را فراموش نکنید و دوستش داشته باشید. »