ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

صفحه‌ی دوازده و سیزدهِ فروردین

صفحه‌ی دوازده و سیزدهِ فروردینِ آسمان، برروی سرم و ابرها با لحنی آرامبخش، باران می‌خواندند. هرچه پیش‌تر می‌رفت، فِرِ موهایم بیشتر و کاپشنم خیس‌تر و دلم گرم‌تر و وَلعم برای شنیدن، بیشتر می‌شد. باد می‌آمد و فراز و فرودهای داستان را با حرکتی استادانه ( که معلوم بود از قبل بر آن تمرین داشته ) در مقابل نگاهم اجرا می‌کرد. اپراتوری که پشت ابرها بود، کنترلِ پس‌زمینه را در دست داشت؛ کلیدها را می‌زد و صحنه را با روشن و خاموش کردن‌های نامنظم، متناسب با پیشرویِ داستان، تنظیم می‌کرد. زمین هم نمی‌خواست کم بگذارد و جوی‌ها را لبریز و شیب‌ها را تراز می‌کرد تا درخت‌ها سیراب و زباله‌هایی که با بی‌مُلاحظگی، این‌طرف و آن‌طرف، صحنه را زشت کرده بودند، شسته و بروند. آدم‌ها نبودند: احتمالا در اواخر برنامه‌های خوابِ فروردینیِ خود قرار داشتند یا شاید مسافرت و یا شاید هم کتابِ موردعلاقه‌یشان را بر سر گرفته بودند. تَک و توک، ماشین‌هایی بودند که با سرعت، آب را به اطراف، می‌پاشیدند. چراغ‌های راهنمایی، طبق عادت، رنگ عوض می‌کردند، بی‌اینکه کسی پشتشان ایستاده باشد. بستنی‌فروشی‌ها، خلوت و مسجدها شلوغ و آبنمای پارک، خاموش و استخرِ بزرگ، لبریز از آب و مردی ( که به گمانم هم‌سن‌وسال من می‌شد ) دور آن می‌دوید: منتها او با بارانی و کلاهی بافتنی بر سر و من، زیپِ کاپشن، باز و اِیرپاد در گوش. ( اکنون ) مادرم داشت با برادر کوچکم عباس، برنامه‌ی فردا را می‌چید؛ گویا نمی‌دانست که بر سر هر خروجی و ورودی شهر، یک مامور راهنمایی و رانندگی گذاشته‌اند تا از روزه‌داران مراقبت کنند. من که به هرحال مخالفت خود را اعلام کردم؛ هرچند کمی ناراحت شد اما گمانم این در لیست وظایفی که من نسبت به خانواده‌ام برعهده دارم، جایی ندارد؛ شاید هم من دلم نمی‌خواهد در باغ برادرم، سیزده را به‌در کنم و در خانه، راحت‌ترم. الان که این را نوشتم، کمی دلخور شدم اما در مجموع خوبم تا ببینم چه می‌شود.

سیزده بدرنویسندگیداستانیادداشت روزانه
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید