« این عددهایی که روش نوشته، تاریخ تولدشونه؟ »
درحالی که لقمه توی دهنم بود و داشتم قاشق بعدی رو پر میکردم، چشم° نازک کردم، یه مکث کوتاه و با همون دهانِ پر، جوابش رو دادم که: « اوم... »
دینگام خورد: « عَهه! این منظورش تاریخ تولید بوده! » یه لبخندِ ریزِ کَمصدا روی لبم نشست ولی بدم هم نمیومد که بفهمه و یکم باهم بخندیم؛ بلافاصله سرم رو خم کردم و توی هال° موقعیت عباس رو چک کردم و دیدم که خوابه. سرم رو چرخوندم سمتش و فهمیدم که متوجه خندهی من نشده و تصمیم گرفتم که همونجا دَفنِش کنم ولی لقمههای باقیمونده رو با لبخند° راهیِ معدهام کردم!
ذهنم که سوژهی جدیدی پیدا کرده بود، مشغول شیطنت بود که: « ( خطاب به برادرهام و بابام... ) چجوری دلتون میاد این زبونِ شیرین رو اصلاح کنید؟ کی گفته این اشتباس؟ آخه ببین، چه جدیام صحبت میکنه انگار از اولش همین بوده: تاریخ تولد، زَلدَلی ( زردآلو ) ، پیپزا ( پیتزا ) و... این اصالته° لعنتیا! خواهشاً اصلاحش نکنید! »
تخممرغها رو دونه دونه دستمال کشید و توی سطل چید و گذاشت داخل یخچال و با یه شب بخیر، من رو با دنیایی از قابهای زیبای حضورش، تنها گذاشت و من، خطِ دیگهای کنار خطوط اعتقادم به اینکه « یه مادر هیچوقت بچههاش رو تنها نمیذاره » کشیدم، ظرف غذام رو شستم، لامپ آشپزخونه رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقم...