رابطه با او، مانند راه رفتن برروی یخ میماند: هر لحظه امکان سر خوردن وجود داشت اما دلم میخواست... سر بخورم؛ انکار دلم برای زمستان تنگ شده بود. میخواستم سرما را با زیپِ بازِ کاپشن و دستهایی که از عمد، در جیبها فرو نمیروند، لمس کنم. میخواستم حواسم را از چیزهایی که باید سرم با آنها گرم میکردم، پرت کنم و حاشیه بروم؛ میدانستم. مانند روز برایم روشن بود که رفتنیست پس برای خودم غم خریدم. هرچند که همهاش این نبود؛ لااقل برای شروع، منتها از آنجایی که زیاد اهل فرارم، هربار با توجیهی جدید، خودم رو گول میزنم و بازی جدیدی را میکنم: نیتم کمک بود، اما نمیخواستم ببینم که با این کار، دارم « همهچیز بلد » بودنم را چاق میکنم: تاییدطلبی را. نمیخواستم قبول کنم که تهش وابستگیست و نقاهتِ بعد از آسیب و سوزاندن زمان و... شانس میآوردم، یکی دو ماه خودخوری و باز دست از پا درازتر، برگشتن و ادامه دادن و... عجب موجودیام من.