احساس میکردم کلماتی را که برای ادا شدن، از سروکولِ حنجرهام بالا میرفتند... و من با حالتی کاملا غیرارادی منتها تمرینشده، جلویشان را میگرفتم. نمیدانم چرا اما حس خوبی بهم میداد. درهایی که سالها برای باز شدنشان، لنگدرهوا، به درودیوار خوردهام و اکنون میبینم که یکییکی دارند باز میشوند و...
میدیدم احساساتی را که برای خوردنِ مُهر تأییدِ بجا بودن، صفهایی را که به مغزم منتهی میشدند، بیخود° اشغال کرده بودند و...
میدیدم قاضیِ ناجوانمردی را که سی و دو سال و یازده ماه و پانزده روز، به ناحق قضاوتم میکرده و باز هم... نمیگذارد برای تعهدی که از صبح تا به همین الان، به برنامهی روزانهام داشتهام، به خودم شیرینی بدهم...
به وضوح احساس میکردم مغزم دیگر جوابگوی نیازهای من نیست و رسماً کرکرهها را پایین کشیده و « ما » دوتا را با هم تنها میگذارد و من احساس میکنم که وقتِ تصمیمهاییست که به منطق° ربطی ندارند: قدم زدن با شکمی گرسنه، در یک ساعت و سی و چند دقیقه بعد از نیمهشب، با کمری که چند روز است شدیداً گرفته و چشمانی که به زحمتِ تجربیاتِ قدیمیای که در شبزندهداری دارم بازند... و البته انگشتانی که مشخصاً بیواسطه به مغزم وصلاند؛ تصحیح میکنم، به قلبم-برای نوشتن..