فهمیدم که دوست دارم با آدمهای مختلف ارتباط برقرار کنم. البته ترجیحا پسر چون برای دختر، چیزی، باعث میشه که اون ارتباطی که قراره به شناخت برسه، کمرنگ بشه و سمت چیزهای دیگری جهت بگیره. عاشق وارد شدن درون آدمهای دیگهام. بقول یکی از شخصیتهای سریال « بچه گوزن شمالی » : « دوسدارم آدمها زیپ داشتن، اون رو باز میکردم و داخلشون میررفتم و بعد زیپ رو بالا میکشیدم و... » مهدی میگفت که این، خودش یه کهنالگوی بخصوص داره که الان اسمش رو فراموش کردم. میگفت طبق این کتابی که درحال خوندنشِ، آدمها به پونزدهتا تیپ شخصیتی مختلف تقسیم میشن که هشتتاشون مرد هستن و باقی... و داشتم چشمهایش رو میخوندم که از راه رسید و با اینکه اولین قرارِ دونفرهی ما بدون دوستم امین ( که داییش هست ) بود، اقلا نیم ساعت صحبت کردیم. با این جملهها که: « کلا برای هرکاری که درسته، باید چند دقیقهای دهن خودم رو سرویس کنم تا بتونم ادامه بدم ولی بااینحال، همین چند دقیقهی پیش بود که احساس کردم درها باز شد و وارد داستان شدم و آخ که این چه کِیفی داشت! » بحث رو به موسیقی بیکلام چسبوندم و اون از « یانی و شوپَن » اسم آورد و اتفاقا یکی از ریمیکسهای یانی: « رودخانه در تو جریان دارد » رو برام فرستاد و بعد کم کم به « انسان خردمند » کشیده شدیم. برنامهی ادامه دادن مطالعه، توی ذهنم بود اما آنقدر کلمات، بین من و اون، خوب استفاده شد که زمان از دستمون سُر خورد و فکرِ قدم زدنِ هرشبم، به یه تعارفِ سادهی رسوندش، معامله شد و... الان خونهام. چهارراهِ قبل از خونه، توی جواب: « ببخشید دیگه، وقتتم گرفتم و... » گفتم: « اتفاقا خیلی هم خوش گذشت... روزی من، همون چند صفحه بوده و... » باقی رو که به چندتا قبل از اون گفته بودم: « هربار که باز میکنم بخونمش، یکی از راه میرسه و... » نمیدونم چرا ولی نگفتم و بیصدا، توی ذهنم مرور کردم.