ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccamیه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

لباسِ رنگیِ مرگ

« روزی لباسی خواهی خرید که مرگ در آن اتفاق می‌افتد؛ بی‌آنکه بدانی. » این، جمله‌ای بود که در ورق زدن صفحه‌های اینستاگرام به چشمم خورد. « مو به تنم راست نشد » یک دروغ محض است، چراکه همین چند دقیقه‌ی پیشش بود که از لباس فروشی دوستم، بیرون زده بودم: شلوارِ لی‌اَم را که برای تعمیر بهش سپرده بودم و ویزیتوری که برای نمونه، چند دست لباس برایش آورده بود و قفسه‌های در و خالیِ لباسی که منتظرِ پرو شدن بودند... مرگ° قوی بر وجودم سایه انداخت. در راهِ رسیدن به سالن ( آرایشگری ) اَم بودم. زانوهایم خالی کردند. برای منی که از دارِ دنیا، یک چند قطره‌ای مهارتِ تخیل، به ارث برده بودم، تجسمِ این تصویر، سخت نبود: هَم‌قدم شدن با مرگ، به این شکلَش را زندگی نکرده بودم. قدمِ سوم، چهارم بود که مرگ، از شب بیرون آمد و قدم در دشتی پر از کُلزا گذاشت و نسیمی که از جوی باریکی بلند می‌شد و پر از « چیز » بود. بیشتر چشم تیز کردم. یک جفت دوقلو، با موهایی دُم‌اَسبی، هرکدام، دستی از مادرشان را گرفته بودند. شِنِل‌های سفیدشان، لوزی‌شکل، ازشان آویزان بود. دلم گفت: « خوشا به حال پدرشان! از یکی° دوتا دارد! تا آخر عمر، بیمه است! » مرگ نرفته بود. صدای کاسب‌های دوره‌گرد که سیب‌زمینی و پیاز را حراج کرده بودند، آشنا بود به جز صدای نازکی که « بلال » را در تهِ گلویش مسلح کرده بود و اینور و آنور نشانه‌اش می‌گرفت: پسرکی سیزده چهارده ساله. یادم آمد، چند ماه پیش، شاید نزدیک به یک سال، در همین حوالی، برادرم هم از همین کارها می‌کرد: انجیر می‌فروخت؛ انجیرهایی که به دست‌های خودش چیده بود الان نیست. البته اینها را اکنون خاطرم آمد، آنجا درگیر ترکش‌هایی از دوست لباس‌فروشم حمید بودم که دخترش کمتر از دو هفته دیگر، مهمان زمین می‌شود؛ یک مقدار هم به کلیپی که قرار بود بسازیم و استرسی که مثلاً باید می‌داشتم: ایده‌پردازی و مدیتیشنِ قبلش و مقدار زیادی هم نیاز به درددل با یک دوست خیلی قدیمی و نزدیک بهم... شدم و هنوز به خیابان رسیدم. از کنار پسرکِ بلالی رد شدم و هنوز عرض خیابان را کامل طی نکرده بودم که رامین جلویم سبز شد؛ همانی که مسعول ساخت کلیپ‌هایم است و با طلبکاری‌ای که ( نمی‌دانم چرا بهش حق می‌دادم ) بازخواستم کرد که: معلوم هست کجایی؟ » با اینکه هنوز یک ربع به قرارمان مانده بود و من با مدرک بهش ثابت کردم اما بی هیچ تُندی. تاکسی‌های زردِ کنارمان، یکی یکی پر و خالی می‌شدند و عابرهای پیاده، از کنار شانه‌هامان، رَد. رامین هم در جریانِ حرکتِ آنها، در جهت مخالفم، ازم دور شد. گفت که می‌خواهد قدم بزند. حالش خوش نیست و پیشنهادِ همراهیِ من را با تَلخَند، رد کرد و گفت با « رامین هماهنگ بشوم. » این‌یکی رامین، همان مدلِ موفرفری‌ای که قرار بود فیلمی در کله‌اش پیاده کنیم ( و‌ به اصطلاح، تولید محتوا کنیم ) شدم را به نشانه‌ی تایید، تکان دادم و دستم را از علامتِ خداحافظی با رامین، پایان آوردم و وارد مخاطبان گوشی‌ام شدم و شماره‌ای رامین را پیدا کردم ‌

نویسندگی خلاقنویسندگیداستانجریان سیال ذهن
۸
۲
ali.heccam
ali.heccam
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید