طاقتم تمام شد. زورِ برداشتن چهار قدم بیشتر را نداشتم؛ با همان، خود را به فنسِ دور استخر رساندم. یکی میگفت میشود، دیگری، با هرچه او میگفت مخالف بود... ولکنِ من نبودند...
تا به فنس رسیدم، خود را به آن، یَلِه دادم. باران قطع شده بود اما به ابرها نمیشد اطمینان مرد؛ مانند همین الان که از اجبارِ آستیگمات، عینک زدم وگرنه زورِ دستمال کشیدن شیشهها را نداشتم.
دانههای شلختهی باران بود که با آبِ استخر که فروکش کرده بود، بازیاش گرفته بود. البته آنجا پر است از ماهیهای قرمز که دوتاشان مال مناند: یکی امسال و دیگری عیدِ پارسال. شاید آنها نیز مانند من، زورشان به جایی نمیرسد و آمدهاند تا...
بوی کاجهای خیسخورده، عجب خیالیست؛ تو میگویی درست وسط داستانهای هری پاتر از خواب بیدار شدهای و میبینی در جنگلی، تنها رها شدهای که همهی درختانش کاجند... میگویند کاجها سمیاند و خاکِ اطرافشان را نابارور میکنند. این باعث شده که مقداری باهشان جبهه بگیرم اما این دور از انصاف نیست؟ مگر خودشان انتخاب کردهاند که سمی باشند و...
چند نفر از قوسِ روبرویم، داشتند مسیرِ استخر را به سمت من قدم میزدند و من کاملا احساس کردم که خلوتم برهم خورده و به اشکهایی که گونههایم را خیس کرده بودند شک کردم که واقعا حاصل گرفتگیِ دلاند یا... مانند آسمان که اعتباری بهش نبود... تصمیم به پافشاری در ماندن و اشک ریختن گرفتم اما دوام نداشت. بدون پاک کردن گونههایم، تنها با چند فین، عقبگَرد کردم و از قوسِ استخر فاصله گرفتم و وارد راهروی اصلی پارک شدم که چپ و راستش کاج و چنار، از آدم استقبال میکردند. پس سَری تکان دادم و به راست پیچیدم و وارد یکی از کوچههایی شدم که به خیابان وصل میشدند.