مانکنجان سلام!
امروز هم دیدمت و باز با آدمها اشتباه گرفتمت. باورت میشه یه لحظه خواستم بیام جلو و باهات سلام کنم؛ یه ژستِ مردونه به خودت گرفته بودی: یه پیراهنِ چهارخونهی سبز و آبی با شلوار پارچهای! یه چیزی میگم ناراحت نشی: اصلا بهت نمیاد! یخورده روی سلیقت کار کن. میدونی، این روزها دیگه کسی از ایم مدل لباسها نمیپوشه. همه شلوار جین و تیشرت و کفشهای کتونی میپوشن! خودت که دیگه هرروز آدمهایی که پیادهرو از جلوت رد میشن رو میبینی!
ولی اینم بگم، تو با همون لباسهای قدیمی و از مُد افتادهات هم تودلبرویی! همین خودِ من! مگه چجوری وابستهات شدم؟ نخند! آره وابستهات شدم! ربطی نداره که تو هم مثل من مرد باشی! نگاهت با نفوذ بود. همون اولینباری که نگاهم تو نگاهت افتاد، حسم با چند لحظهی قبلش فرق داشت. جوری که داشتم دور میشدم ولی گردنم میچرخید و با نگاهم دنبالت میکردم. نمیدونم چرا. برای خودمم عجیب بود. اما این رفتار انقدر ادامهدار شد که الان دیگه همیشه چند قدم مونده به پاتوقت، ناخودآگاه منتظرِ ملاقاتتم. اوایل یخورده خجابت میکشیدم! حوری بهت زُل میزدم که انگار یار به معشوقهاش! یه تازهوارد بودی که واردِ زندگیم شده بودی و تازهواردهام همیشه عزیزترن! این قانونِ ما آدمهاست؛ دلخور نشو! ولی تو داستانت از بقیه جداست چون من داستانم با بقیه فرق داره...