《یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.》
یه آدمی بود که میخواست وقتی خورشید میخواد بره اون پشت مُشتها قایم بشه، وقتی که روز میره و جای خودشو به شب میده، با خیال راحت روی تُشکش دراز بکشه. همونطور که سرشو روی بالشت گذاشته، بخنده و به هیچی فکر نکنه. 《فقط به خنده فکر کنه!》
یه آدم، شبیه به یه پسربچهی بیست و هشت ساله!
وقتی روز شروع میشد، توی رختخوابش دراز کشیده بود. چشماش هنوز باز نشده بودن که مغزش طبقِ روال همیشه، دست و صورت ناشور، شروع به ورجه وورجه میکرد:《خب! بازم دیر بیدار شدی. به اون کارِت که نمیرسی. تازه کی الان حوصلهی مسواک زدنو داره.. بیخیال امروزم خسته ای ننویس....!》
همون فکرهای همیشگی، با همون جنس. با همون سرعت! اما اینبار اون نمیخواست که به حرفاش گوش بده! چون میدونست اگه فقط چند ثانیه به یِدونشون گوش بده، باید ناخواسته به یه نقطه خیره بشه و بعد.. ولی این یدفعه رو دلش نمیخواست مثه دیروز و روز قبلترش به اونها محل بزاره. تمام طول روز رو با این صدا، که مدام توی سرش یاداوری میکنه کلی کارهای نکرده داره، سپری کنه که نتیجش این باشه تا لنگ ظهر توی رختخوابش دراز بکشه!
《یکی بود یکی نبود. این پسربچه، اون آدم دیروزی نبود!》
یعنی نمیخواست باشه. ولی خیلی وقت بود که دلش اینو نمیخواست؛ اما زورشو نداشت!《پس چشماشو بست و سعی کرد توی ذهنش، اونروزی رو تصور کنه که داره زودتر از خواب پا میشه و به همهی کارهاش میرسه. تصور کنه که الان داره با خنده، از روز استقبال میکنه. جاش رو مرتب میکنه. میره که مسواک بزنه و سر راهش به مرغ عشقا سلام بکنه!》
برای چند لحظه صدای کَلّش رو نشنید. چند ثانیه حالش خوب بود. حالش خوب بنظر میرسید چون یه کارِ نو انجام داده بود. یه تجربهی جدید برای خوشحالتر بودن!
هنوز چند ساعتی به شب مونده بود. خورشید هنوز خودشو به رخ ستارهها میکشید. ماه کاملا پیداش نبود که یه ترسِ تازه، با یه شکل جدید سراغشو گرفت. اون میخواست که یه روز خوب رو شروع کنه. میخواست که شَبش رو با فکر به اینکه قراره فردا به خوبی شروع بشه، توی رختخوابش دراز بکشه؛ اما امان ازین ترس که هربار با یه بهونهی جدید برای گرفتنِ حال و حوصلهی اون، خودشو نشون میداد!
اینبار میگفت:《تو نمیتونی زود بیدار شی؛ پس تا دیروقت بیدار بمون. نمیشه جاتو جمع کنی. اصلا امکان نداره که در اطاقتو باز کنی و با خنده به هرکی سرراهته سلام کنی... پس یالا برو دوتا فیلم دانلود کن... دراز بکش و خوشبگذرون!》
وای از دست این ترس! چقدر زورش زیاد بود. اما در کنار اون، یه حالِ باحالی هم بود که داشت جلب توجه میکرد. میگفت:《پسر اگه بشه چی میشه ها! اگه بتونی حتی یدونه ازون تصورهای قشنگتو عملی کنی، حتی شده اتفاقی! مثلا چشماتو که باز کردی، خودتو درحالِ خنده ببینی. حتی اتفاقیش هم خیلی باحاله نه!》
ولی جالب اینجا بود که این جنابِ ترس، حتی داخل اون رویا هم نفوذ کرده بود و از زبون اون صحبت میکرد که:《حالا گیریم خندیدی. گیریم که چندتا کار رو هم باحوصله انجام دادی. اصلا با دونفر هم با رویِ خوش سلام کردی؛ اگه نتونی یروز دیگه رو هم این شکلی رد کنی چی؟ اگه..》
زورش خیلی زیاد بود. انقدر که باعث شد، پسر بیخیالِ رویای تازه متولد شدش بشه و بره که یه ظرف رو پر تخمه کنه تا به دستور ترسش، فیلمهاشو دانلود بکنه! توی همین گیروداد بود که همون ترس دوباره شروع کرد ورّاجی. گفت:《یعنی تو عرضهی یه روزِ با خنده رو نداری؟! یعنی جرات نداری که حتی یروز، متفاوت زندگی کنی!》
پسر در مقابلِ این حجم از بیرحمی و بیمنطقی سکوت کرد. کاری جز این ازش برنمیومد. بارها جنگیده بود. حتی شده بود که چندبار موفق به شکستش بشه اما چه فایده که دوامی نداشت! ناخواسته زانو زد و چشماشو بست و دریاچهی پشت پلکهاش پُر از اشک شد!
حالتِ گُنگی بهش دست داد. از جاش بلند شد. درِ اطاقشو باز کرد و درحالی که دستاشو از دوطرف محکم روی شَقیقَش فشار میداد، مسیرشو از داخلِ حال تا تِراس طی کرد. گرگ و میش بود. نه خبری از خورشید بود و نه اثری از ماه و ستاره ها. یه حالتِ تعریف نشده، دقیقا شبیه به حالی که اون داشت! نگاهش خیره به آسمونِ بیجون بود. نه میتونست بخنده و نه گریه رو دوسداشت. میخواست داد بزنه اما زورشو نداشت. مدام لباشو میخورد و یه جاذبهی قوی، اجازه نمیداد که نگاهشو از اون بالاها برداره. بیست و هشت سال بود که این صحنه رو دیده بود؛ اما اینبار با همیشه فرق داشت!
ایندفعه جرات《فکر کردن》به روزهای خوب رو به خودش داده بود! خنده دار بود. اینهمه مدت به همچین چیزی، حتی فکر هم نکرده بود.
اما دلیلش چی میتونست باشه!
یه نسیم ملایم وزید. خنک نبود اما خواستنی بود. انگار از قبل همه چیز، برای بودنِ اون توی این صحنه، طراحی شده بود. بدنش جون گرفت!
《یکی بود یکی نبود. پسرک بدونِ اینکه خودش بدونه، الان باز درحالِ فکر کردن به چیزهای خوب بود! شب درحالِ اومدن بود.》