از نگاه کردن به ستارهها خیلی لذت میبردم. و میبرم.
تا اونجایی که یادمه شنیدم ستارهها، یعنی نورِ ستارهها مال الان نیست!
میگفتن که:《چیزی که تو الان داری میبینی، برمیگرده به اقلا ۱۰۰۰سال پیش که اونجا بوده و درخشیده و چون خیلی دور بوده، کلی زمان برده تا این فاصله رو طی کنه که درنهایت، تو الان اونارو ببینی!》
و این باعث شد دل من بگیره! اونجا که من مینشستم و خیره به آسمون، به ستارهها نگاه میکردم و لبهام بهم دوخته میشد. و چون دلم گرفته بود، دوسداشتم مخاطبم هم همونجا مقابلم نشسته باشه، نه اینکه من صحبت کنم درحالی که اون، مدتها قبل، از اونجا رفته!
دلم میشکست! شبیه به این میموند که با یه نفر درددل کنی و طرف سرش تو گوشیش باشه و خودش رو با یچیز دیگه مشغول کنه. انگاری که جسمش اونجا باشه اما فکرش..
اما نمیدونم چطور شد تو همین یکی دو ساعت پیش که دست و رومو میشستم، و اتفاقا داشتم به این موضوع فکر میکردم، ناخواسته واردِ یه جریان فکری جدید شدم و از یه دیدگاه دیگه به این قضیه نگاه کردم!
اومدم اینجوری به داستان فکر کردم《تو قبل ازینکه بدونی نورِ ستارهها، متعلق به اون منطقه از آسمون که اشغال شده نیست و خودشون خیلی وقته ازون نقطه سفر کردن؛ قبل از همهی این ماجراها، تو از همصحبتی با اونها احساس آرامش میکردی! و حالا بیانصافیه که چون به این حقیقت واقف شدی بخوای بزنی زیرش و.. 》
اومدم اینجوری ادامه دادم《تو وقتی درحال نگاه کردن به ستارهها بودی، درواقع از الان، به گذشته خیره شده بودی! احساس و حرفات رو باهاش درمیون میزاشتی. آروم میشدی و دلیلش رو هم نمیدونستی. شاید چون درددلهات، مسئلههایی حل نشده از گذشتهها بودن؛ و تو بدونِ اینکه خودت بدونی، ازش خواهش میکردی که کمکت کنه و راهحل رو بهت نشون بده! میخواستی بجای پاک کردن صورت مسئله، اونارو حل کنی تا در زمانِ حال، آروم باشی!》
شاید این بود. اما احساسی که اونموقع سراغم رو گرفت و من رو مجبور به نوشتن کرد، این شکلی نبود! یه احساسِ به دور از تَقلّا برای مشکلاتِ حل نشدهی زمینی. تصویرِ یه لبخند بود. شبیه به خندهی گم شدهی ماه!
یه حسِ آرامش بود. شبیه به همون نگاهِ اول توی عاشقی! مهرش به دلم افتاد. و از من خواست که ثبتش کنم. میترسم اما نه از توصیفش؛ ازاینکه اگه از پسِ اینکار برنیام، حالِ خوبی رو که بهم هدیه داده بود رو پس میگیره؟ اینکه اصلِ درخواستش از من چی بوده؟ این بوده که اون حال رو ثبت کنم یا نه، اون زیبایی رو جذب کنم، درونِ خودم زنده نگهشدارم و انعکاسش بدم به هرکسی که امروز قراره من رو ببینه یا حرفام رو بشنوه؟
چقدر سوال!!!
چند لحظه چشمام رو میبندم. سکوت. و با لبهای بسته از کسی که نمیبینمش اما احساسش میکنم. شبیه به همین صدای موزیکی که الان داره از گوشیم پخش میشه و گوشهام به وضوح اون رو میشنوه، درخواستی دارم: که وِلوِلهی افتاده به جونم رو آروم کنه. احساسم رو کنترل کنه.《من رو به آسمونها راه بده!》
با اینهمه حرف، میتونم صادقانه بگم که از اون احساس اوّلیه فاصله گرفتم! و دروغه اگه بگم این موضوع برام مهم نیست. ولی شاید این حالِ الانم، اصلا اهمیتی نداشته باشه و نیاز به اعتراف دارم که بگم بازم زورم به بیان احساسم نرسید..
متنِ شبانهی قبلی: شبانه