« امین: بیا!
من: نههه!
امین: چیکار کنیم دیگه، یه عمو علی بیشتر نداریم!
من: ههه... » و بستهبندی را بیسلیقه باز کردم و اولین گاز را زدم.
کمتر از چند دقیقه قبل: « چرا هیچکی من رو به یه بستنی، مهمون نمیکنه؟ » این درخواست، آنقدر عمیق بود که میشد آن را در قالب یک آرزو جا داد! « + خوب پول نداشتی دیگه، وگرنه خودت خیلی زود آرزوت رو تیک میزدی، درسته؟ #نه، نیست... البته، شایدم باشه، نمیدونم... »
حین خوردن بستنی و یکی، دو دقیقه بعد از آن: « کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم! » « + خواستی ولی... نشده! »
به خودم آمدم و دیدم که دارم با چوبِ بستنی بازی میکنم. یک تکهاش را گازگاز کرده بودم و در این فکر بودم که با ادامهاش چکار کنم! یادم رفته بود که از امین برای این بستنیِ ناخواسته، تشکر کنم! قسمتِ بالای دکمهی ولوم صدا را آهسته فشار دادم، بدون اینکه آن را از جیبم بیرون بیاورم. با پشت دست، سبیلم را تمیز کردم. در آن لحظه، این رشتهافکار، درحال عبور از ذهنم بودند: « قبلا چقدر ذوق داشتم از برآورده شدن همچین آرزوهای دَمدستیای، با خوشحالی، جملهبافی میکردم و... ولی الان... بستنی با وجود « کیمِ دوقلو » ! آنهم با روکش شکلاتی! راستی، کیمهای آن روزها، طعم دیگری داشتند... »
« امین: علی! اهااای علی! مشتری داری
من: هوووم؟
امین : میگم مشتریت زنگ زده به من میگه چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
من: ها! خوب... راستی، دمت گرم برای این! »