درمورد این تصویر بنویسید:
گفت: این مُرد که!
گفتم: طبیعیه. از هر پنج تا جوجه کفتر، یکیشون میمیره.
گفت: آخه من روی این حساب کرده بودم.
گفتم: شده دیگه. چیکار کنم؟
گفت: باید حواست میبود علی. همینجوری الکی... « طبیعیه » که نشد حرف!
گفتم: چیکار میخواستی بکنم؟ روی تُخما میخوابیدم؟
گفت: من نمیدونم علی... فردا آخرین مهلت چِکَمه! همین الانشم دوتا قسط، عقب افتاده. بابام تُف تو صورتم نمیانداخت؛ حالا اگه فردا هم نشه و باز گوشیش زنگ بخوره که جای چکِ ضمانتتون خالیه و... اسمم رو از شناسنامش پاک میکنه. علی، تو که دیگه میدونی اینارو... دارم برای کی تعریف میکنم..؟
گفتم: تموم شد؟ آخرش اینه که گوشیمو میدم بره؛ بیشتر از اینه؟
نگاهش را با سکوت، به موزاییکِ جلوی پایش دوخت و بعد از چند لحظه، فکر هایش را بلند بلند بر زبان آورد: همین الانشم باورشون نمیشه پاکم... شنیدم که اون روز داشت توی آشپزخونه با مادرم داشت دربارهی من حرف میزد: « این ( من ) دوباره رفته سمت اون زهرماری... ببین کی گفتم! پولِ بیزبون رو مفت مفت دادیم دستش؛ حالام که دوتا قسطش... » جوجه را برداشت و رفت سمت لانهی خِرسی ( سگ من ) و صدایش را هم با خود برد...