من: آخرش برای همین عکاسی از آسمون هم که شده، یه گوشیِ باکلاس- با کیفیت میگیرم!
حسین، « آرهای » با ذوق، که هنوز طعم خجالتی ناشی از قاطی نشدن میداد، تحویلم داد.
من: وای پسر، نگاه کن نارنجی رو!
حسین: ( در جواب من که حین عکاسی، زمزمهوار میپرسیدم: کجاس پس؟ ) فکر کنم بالاتر از ماست!
من: « اوم... » و سرم را رو به طبقهی بالا و بعد، پشتبام برگرداندم و بعد در ذهنم صدای مهدی را که در پسزمینهی باد، حل شده بود، بررسی کردم: نکنه واقعا روی پشتبوم باشه! وقتی که ما حواسمون گرمِ صحبت بوده، اومده و... که دیدم حسین مشغول برانداز کردن خیابانی بود که ماشین آموزشگاه رانندگی، در آن سرگرم امتحان بود و از مقابل کتابخانه میگذشت!
در نهایت هیچکدام به هیچ نتیجهای نرسیدیم و من هم برای ور کردن نوار خالی: خودش میگه بیا بیرون، بعد اینجوری... و در عین حال، با یک چشم، ماشینهایی که مقابل کتابخانه ترمز میزدند را و با دیگری صفحهی گوشی را چک میکردم که متوجه شدم حسین هم عکسش را گرفته!
در ادامهی واکنش به بدقولی خیلی از دوستان که باید میبودند ولی... نیشَم را بیرون آوردم و اینبار جای خالیِ مهدی را نیش زدم...
خطاب به حسین: « بیا بریم داخل، هرجا باشه، کمکم سر و کلش پیدا میشه! » ولی طاقت نیاوردم و وارد تماسها شدم و... » که صدایی گفت: نکنه الان پشت فرمون دوچرخه باشه و نتونه جواب بده که: « الو. سلام، کجایی مهدی!
مهدی: سلام علی. غروب رو دیدین؟
من: چجورَم!
مهدی: پس حتما عکس بگیر که بعداً حسرتش رو نخوری!
من، خطاب به هردویشان: هه! نمیدونی که ما قبل از این هم، دویست تا عکس با پوزیشنهای مختلف گرفتیم داداش!
مهدی: عالیه! من دارم از درِ پشتی میام.
من: « باشه، پس... » حسین بریم. در ذهنم به دنبال آن یکی ( عکس ) بودم که به قول خودم « کلاژ » بود: خورشید را پشت میلهها زندانی کرده بودم...