مشکوکم...
به عقربههای ساعت مشکوکم
الان شبِ یا که روز؟ روزِ؟ به این مشکوکم
به ستارهها مشکوکم. اگه هستن پس چرا کیهانشناسها میگن که خیلی وقته رفتن و... کی راست میگه؟ کی دروغ! به حقیقتِ ماجرا مشکوکم
به صدای پرندهها مشکوکم! اگه زیبا میخونن پس چرا من اَزشون لذت نمیبرم؟
به شکوفهها مشکوکم! اگه وقعیاند پس چرا بهاری از راه نمیرسه؟
به گوشهام مشکوکم! اگه هستن و کارشون شنیدنه پس چرا من اون صدایی رو که بهش احتیاج دارم نمیشنوم؟
به چشمام مشکوم! چرا مدام تو چالهچولههام؟ بس نیست اینهمه زخمِ سرِ زانوهام؟
به آسمون مشکوکم! چرا دیگه خونهی ابرها نیست؟ دلم بدجور بارون میخواد. مگه این وظیفهی آسمون نیست که این رو از ابرها بخواد؟
به دریا و ماهیها هم مشکوکم! چرا راه رو به مسافرهای گمشده نشون نمیدن؟ چرا آدمها پشت سرهم غرق میشن و کسی نیست تا نجاتشون بده؟
به زمین مشکوکم! چرا فاصلهها رو کم نمیکنه؟ مگه جادهها فرزندِ زمین نیستن؟ خب پس چرا..؟
به اکسیژن مشکوکم! چرا جلوی سوختن رو از آتیشِ سیگار نمیگیره؟ چرا مدام کبریتها جرقه میزنن و ریهها رو پر از دود میکنن؟ چرا گوارا نیست اکسیژن؟ چرا آدمها دود رو به اون ترجیح دادن؟
به سایه، به آفتاب مشکوکم! انقدر که قدرتِ تشخیصِ واقعیت رو از سایه و صاحبِ سایه از دست دادم. این روزها سایهها بیشتر از سایههاشون شدن!
به باد مشکوکم! چرا صدا رو به صدا نمیرسونه؟
به سرما مشکوکم! به گرما! گرما رو تو زمستون و سرما رو تو تابستون؛ دردی که هردوش اذیتکنندهاس و علاجی براش پیدا نکردن و نکردم!
به خستگی، به آرامش مشکوکم! به خستگیِ بعد از بیکاری و آرامشِ بعد از دوندگیها..!
به خودم مشکوکم...
به تو...
به تمومِ نوشتهها، به کلمات مشکوکم!
به معنا مشکوکم!
به دروغ مشکوکم!
به همهچیز مشکوم حتی به الان!
به نور، به تاریکی مشکوکم!
به رفتن، به تصمیمِ ماندن، به تردید مشکوکم!
به خنده و به گریه مشکوکم!
به اونهایی که تنهان، به تنهاها مشکوکم!
به بغضِ بعد از گرفتگی، به دلگرفتهها مشکوکم!