ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

منِ عینکی؛)




می‌خواستم امشب این متن رو پست کنم ولی عینکم رو داخل مغازه جاگذاشتم و این شد که نشد تمومش کنم! شاید قسمت بوده ها! شاید قراره شما برای خودتون ادامش بدین!
مثل همیشه سپاسگزارِ همراهیتون هستم ??




مقابل آینه می‌ایستم و لیلی را صدا می‌زنم. ضبطِ روی تاقچه نیز این را زمزمه می‌کند: « آی لیلی... جان لیلی... » هنوز تصاویری از خواب، در وجودم ته‌نشین شده است. چشمانم می‌سوزد. پیشانی‌ام زُق‌زُق می‌کند. دستی آمده و صورتم را مچاله کرده است. عقلم سرجایش نیست. هنوز نمی‌دانم کسی که آنجا در آشپزخانه ایستاده، منم یا موجودی سربرآورده از رویایِ ناتمامِ دیشب. زیر سماور را کبریت می‌کشم. اولی نمی‌گیرد؛ دومی را امتحان می‌کنم. با سومی موفق می‌شوم. انگار که چیزی راهِ گلویم را سد کرده باشد، ناگهان احساس می‌کنم نفس کشیدن برایم سخت شده است. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و با جان کندن، بلاخره موفق به یک نفس عمیق می‌شوم. همانجا رودروی سماور، می‌ایستم. به گاز تکیه می‌کنم. از کابینت کمک می‌گیرم و آهسته آهسته می‌نشینم. با انگشتان سبابه و شصت، پیشانی‌ام را ماساژ می‌دهم و با دیگر، تعادلم را حفظ می‌کنم. چشمانم را می‌بندم تا بلکه قدری از سرعت افکارم کم شود؛ تا شاید زودتر با محیط اطرافم وفق پیدا کنم. اما تصمیمِ اشتباهی گرفته‌ام و گیر می‌افتم. آری، این یک تله بود. گویی خواب قرار نبوده به این زودی‌ها دست از سرم بردارد؛ هنوز کار دارد. در برزخی تاریک که نمی‌دانم متعلق به عالم رویاست یا بیداری، گیر افتادم و هیچ حق انتخابی در برگشت یا ادامه‌ی این مسیر را ندارم. اصلا نمی‌دانم می‌خواهم بیدار شوم با خیر؛ یک برزخِ واقعی! « آی لیلی... جان لیلی... »
چیز دیگری درخاطر ندارم. با یک ضربه‌ی سنگین، دوباره به آشپزخانه برمی‌گردم. چشمانم هنوز قادر به تشخیصِ در را از دیوار ندارد. لکه‌های طلاییِ نور، در مقابل پرده‌ی نگاهم، در رفت و آمد هستند. فقط متوجه شده‌ام که کفِ زمین وِلو شده و سرم شدیداً درد می‌کند. به طور غریزی به دنبال آثار جراحت می‌گردم. نه، خدا را شکر قضیه جدی نیست. خوشحالم که هفته‌ی قبل خَر شدم و بابت آن قالیچه‌ی باکیفیت، هزینه کردم.
صدایی در سرم می‌پیچد. ابروهایم را در هم می‌کشم. از بابتِ این‌همه ناهنجاری، آن‌هم در شروع روز، عصبانی هستم. به دنبال صدا، نگاهم به سماور می‌رسد. به سَروکلّه‌ی خودش می‌زند. آن‌قدر کلافه و خسته‌ام که حاضرم قید چایی را بزنم و سنتور را همانطور به حال خودش رها کنم. نهایتِ تلاشم به آنجا ختم می‌شود که با هزار فحش و لعنت، خود را از زمین جدا می‌کنم و شیرِ گاز را در جهت مخالف می‌چرخانم.
در آن هاگیر و واگیر، صدای غار و غورِ معده‌ام را کم دارم. به سیستم دقیق بدنم پوزخند می‌زنم. زمانش که برسد، نیازِ خود را با روی تمام

داستان کوتاهداستاننویسندگی خلاقنویسندگیعینکی
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید